جمعه شب...

لعنت به تو که شب و روز منو خراب کردی...

حیف اینهمه اشیاق که برا دیدنت داشتم... حیف من که اینقد واسه دیدنت شوق و ذوق بخرج دادم... اخه گفتم مثلا خیر سرت بعد یه ماه از شهر خودت اومدی لوس انجلس همه رو ببینی... فک کردم شاید یه سر سوزن واسه منه الاغی که دختر خالت به حساب میام دلت تنگ شده.... اما تا دیدمت و یه نگا بهت انداختم که طبق معمول خیلی بیتفاوت عین مجسمه رو مبل نشسته بودی فهمیدم چه اشتباهی میکردم...بکلی یادت رفته که چقد با هم خاطره داریم ... یادت رفته چقد با منی که الان ادم  بحساب نمیاری مث یه خواهر حرف میزدی... بیرون میرفتی ...درد دل میکردی...نمیدونم چیکارت کردم که با من اینجوری رفتار میکنی...طبق معمول تو کل شب هیچی با من حرف نزدی...دوتا سوال هم که راجع به مدرست ازت کردم و با چن تا جواب سر بالا منو از سر خودت با کردی...

خیلی سنگدلی... خیلی بیمعرفتی...برا بار صدم دل منو شکستی... اما دیشب دیگه نتونستم رفتارتو تحمل کنم...اومدم خونه و کلی از دست گریه کردم... اما خانوم عزیز یادت باشه همیشه در رو یه پاشنه نمیچرخه...

 

 

داداش کوچیکه نجات غریقه... هر چن وقت یه بار باید بره دکتر که مطمعن شه که بدنش مشکلی نداره...دیروز گفت که ازش امتحان گرفتن که ببینن وضعیت ریه هاش چطوره دیدن تو ریه اش ویروس داره... و ویروسه هم ممکنه خطرناک باشه... خیلی خیلی ترسیده بودیم... همه شب تا صب کابوس دیدم و خواب خیلی بدی هم دیدم ...نذر کردم که ۴۰ دلار صدقه بدم... امروز برا اینکه مطمعن شه رفته بود دکتر...وقتی اومد خونه و گفتش که خدا رو هزار مرتبه شکر چیز خاصی نبوده و چون بچه که بوده تو ایران واکسن زده بوده این ویروسو از اونجا گرفته و خطرناک نیستش....

 

 حالم خیلی خیلی بده... چن روزه قلبم میسوزه و حال تهوع دارم...همشم خواب بد میبینم... تا الانم کلی دعوا و جر و بحث داشتیم...کلی جیغ و داد و فریاد... از حرصم سه تا بشقاب پر پلو نخود خوردم...

 

پدر بی پولی بسوزه...