وقتی برای کسی مهم باشی احساس میکنی زیباترین ادم روی زمین هستی اما وقتی کسی رو در کنار خودت نداشته باشی احساس میکنی دنیا روی سرت خراب شده...
به اونهایی که فکر میکنن رمانهای ایرونی که خانوما نوشتن بدردبخور نیستن باید توصیه کنم که یکم واقع بینانه تر به این مساله نگاه کنن. البته من با کتابای علمی و هنری و غیره دشمنی ندارم اما رمان رو بیشتر میپسندم چون روح دارن درس زندگی میدن...
جمله ای رو که خوندید تو یکی از همین کتابا خوندم اینو گفتم که حالا فک نکنین عاشق شدم نه ... البته هنوز نه اما فدات شم پیرزنا هم دل دارن هم دل دارن هم قلوه... دلم بدجوری گرفته... یه جورایی سر به هوا شده... دنبال بهونه میگرده... بچه شده... نمیدونم چی میخواد... وقتی بهش نمیرسه گریه میکنه.... اذیت میکنه... به روحم لگد میزنه...قلبمو میچلونه...خستم میکنه... به قول پدرم ... پدر... پدر... بگذریم مهربون من
کارای انجام نشده زیاد دارم خیلی خیلی زیاد...روزا هم که با ادم سر جنگ دارن میان و میرن ... ولی میدونی چی؟ از یه ور خوشحالم که میان و میرن... وقتی روزا ینواخت باشن همین بهتر که بگذرن...مث تولدم که عین باد اومد و رفت... مث عمرم که گذشت... مث بچگی که بدون بچگی کردن گذشت... مث نوجونی که ازش غیر از خر حمالی چیزی حالیم نشد...مث جوونی که نکردمش... حرف بدی که نزدم...واقعیته... میگن هنوز جوونی اما نمیدونم جوونیمو تو چی میبینن... یه جورایی گمش کردم... دلم براش تنگ شده...کاش میشد جوونی کرد... کاش میشد ادما رو عوض کرد... اما فکر که میکنم میبینم بچه ها تنها ادمای بی غل و غش روی زمین هستن... یه بچه ۱۶ ساله قدر محبتو از یه ادم مسن بیشتر میفهمه... وقتی میگه دلم برات تنگ میشه تو چشاش اشک و میتونی ببینی... اما ادم بزرگا... راحت دلتو میشکونن... وقتی هم که دلت شکس میگن این عاقلانه ترین کار بود...
ای کاش همیشه ۱۶ ساله میموندم...