از هر ادم جدیدی که میاد تو زندگیم یه درس تازه یاد میگیرم...مثلا از همنشینی با چینیای چش تنگ فهمیدم که چطوری بخورم که از این خپلتر نشم ...روز اولی که رفته بودیم ناهار بخوریم طبق معمول زیاده روی کرده بودم و اندازه ۴ نفر غذا از خونه اوردم... این چش تنگای سنگ پا قزوینم به بهانه بچه کولوچه خوردنو در عرض ۴ دقیقه دو سوم غذامو هپلی کردن...از اون موقع به بعد دیگه غذا به اندازه یا شایدم کمتر از اندازه میبرم که کلی این قضیه به کاهش وزنم کمک کرده...
امروز تکست زده بودی... حالم و پرسیده بودی... جوابتو دادم... چیز زیادی ننوشتم ... یه سلام و یه چطوری... خدا حافظم که من هیچوقت خوشم نمیاد بکنم... به تو ام نکردم...فقط دو ثانیه فقط فقط دو ثانیه پیش خودم فک کردم که اگه قدر منو میدونستی شاید...
امروز که داشتم میرفتم سر کلاس یه سیاهه از جلوم رد شد دیدم نگا میکنه لبخند زدم و سلام کردم ... عصر سر زنگ تفریح با بچه ها رفتیم سر قرار ( دبلیوسی)...کار که بخوبی و خوشی تموم شد و برگشتیم تو راه در یکی از کلاسای وام باز بود و دیدم همون اقاهه که بهش سلام کرده بودم مشغول تدریس هستن... رد که شدیم یکی از بچه ها که اسمش مری هستش شروع کرد غش غش خندیدن
پرسیدم چه مرگته ؟....
گف این مردا سرشون بکارشونم باشه چشاشون میچرخه....
گفتم چطو مگه...
گف داشتی از جلو کلاس رد میشدی همون اقاهه داش سر تا پاتو برانداز میکرد...
حال نمیدونم چون امروز کلی بخودم رسیده بودم دید میزد یا قضیه بر میگرده به اصل مطلب که بنده سیاه پسند تشریف دارم...