خانه عناوین مطالب تماس با من

از صمیم قلب

از صمیم قلب

درباره من

یه ادم خل و چل که هیچ هدفی تو زندگیش نداره... ادامه...

پیوندها

  • خودم
  • ***نوشین خانومی***
  • ***بنگری عزیز دلمی***
  • زندگی محسن و سحر
  • اقای جنوب
  • رفوزه یوری نری تو کوزه
  • حسرت و دلتنگیهای اقا امیر
  • اقای بلوچی
  • اقا کامبیز عزیز
  • ارش وروجک و ارزو خانوم مهربون
  • اسمون درسار
  • اقا میثم
  • داستانهای گلنار خانوم
  • اقا مسیح
  • مهرنوش جون و جینا عسلک
  • سایه شنتیا
  • مریم و بالیوود
  • اشپزی شمالی
  • اوستا قند عسل
  • کارنجک
  • فال و طالع بینی
  • گل یاسمین
  • خبرهای مربوط به ترکیه
  • طرفداران شهره
  • صدای نفسهای مرگ
  • مرد باران
  • دختر منتخب
  • رمان
  • پارسا جون و مامانش

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • [ بدون عنوان ]
  • یک سال دیگه هم گذشت...
  • ممنون...
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • تولدی دیگر...
  • کبوتر با باز...باز با کبوتر...
  • خاک کثیف...
  • ارامش خیال...
  • تولد وبلاگم مبارک...
  • عیدتون مبارک...
  • مرسی دوستم...
  • همینم که هستم...
  • خداحافظی...
  • تموم شد...

بایگانی

  • دی 1389 1
  • آذر 1389 1
  • آبان 1389 1
  • شهریور 1389 1
  • بهمن 1388 1
  • آذر 1388 1
  • مهر 1388 1
  • خرداد 1388 2
  • اردیبهشت 1388 1
  • آذر 1387 1
  • شهریور 1387 1
  • خرداد 1387 1
  • اردیبهشت 1387 2
  • فروردین 1387 1
  • اسفند 1386 3
  • بهمن 1386 5
  • دی 1386 6
  • آذر 1386 3
  • آبان 1386 8
  • مهر 1386 17
  • شهریور 1386 25
  • مرداد 1386 3
  • تیر 1386 1
  • اردیبهشت 1386 1
  • اسفند 1385 1
  • دی 1385 1
  • خرداد 1385 1
  • مرداد 1384 1
  • اسفند 1383 1
  • آبان 1383 1
  • شهریور 1383 1
  • خرداد 1383 1
  • اردیبهشت 1383 4
  • فروردین 1383 2
  • اسفند 1382 3
  • بهمن 1382 6
  • دی 1382 1
  • آذر 1382 9
  • آبان 1382 14
  • مهر 1382 23
  • شهریور 1382 9
  • اردیبهشت 1382 3

آمار : 293150 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • سه روز مونده به شنبه... چهارشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1386 20:40
    تنها چیزی که باعث میشه روزا باحالتر برای من بگذرن روز شماری برای رسیدن شنبه هستش... حتی اگه برا شنبه هم برنامه ای نداشته باشم بازم دوسش دارم ... چون شنبه روز تنبلی و خواب هستش ... یه عکس از فست وود رستورانی که صبحا قبل کار میرم اونجا رو میذارم ببینید... اینم منم که خوش و خندون دارم با صبونه و ناهارم از اونجا میام...
  • انچه در روز سه شنبه بر من گذشت... سه‌شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1386 21:21
    میگن عدد ۱۳ نحسه... اما من میگم هر چی ۳ توش داشته باشه نحسه ... حال میگم چرا... امروز که سه شنبه بود بنده خوشحال و خندون از خواب پاشدم که راهی سر کار شم... واسه اینکه دیروز بهم اولتیماتوم داده بودن مجبور شدم امروز یکم جمع و جور تر لباس بپوشم...یکی از اون کفشای بیریخت چاق بانک پسند عهد دقیانوس هم که ۵ سال پیش خریده...
  • تنبیه لفظی.... دوشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1386 21:00
    دیدم خیلی دارم پول خرج غذا میکنم گفتم یه امروز وخونه بمونم و عدسی بخورم...اونم عدسی که با جو قاطی شده بود... چشمتون روز بد نبینه....اومدم صواب کنم کباب شدم و تا ظهر از دل درد بخودم پیچیدم ... خدا رو هزار مرتبه شکر امروزم استادم نیومده بود... عوضش دو نفر دیگه از اونا که سر هر چی میشه خودشونو میندازن وسط میدون که بگن ما...
  • من و یشنیه ... یکشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1386 19:32
    گربه همسایه سرطان گرفته... با وجودیکه از گربه متنفرم نمیدونم چرا دلم برا این گربهه میسوزه... شاید چون هر روز میبینم که مث ادمای دم مرگ روز بروز لاغر و لاغرتر میشه.... حال از مرگ و میر بگذریم...امروز با خانوم س و داداش کوچیکشون رفتیم پارک کلی وسطی بازی کردیم......بعدم رفتیم غذا خوردیم و تخمه خریدیم و اومدیم خونه......
  • بالاخره شنبه رسید... شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1386 14:18
    یه هفته طول کشید که شنبه خانوم تنبل تشریفشونو اوردن... یه وبسایت پیدا کردم که بتونم عکسامو توش بذارم ... اما هر غلطی میکنم نمیتونم عکسا رو یه سایت منتقل کنم... دیگه کفرم در اومده... بجهنم درک... همه عکسا رو از سایته پاک کردم ... عصر که دیگه داشتم از حرص منفجر میشدم زنگ زدم به اقای دکتر هلاکویی... البته بدل دکتر...
  • جمعه شب... جمعه 23 شهریور‌ماه سال 1386 21:56
    لعنت به تو که شب و روز منو خراب کردی... حیف اینهمه اشیاق که برا دیدنت داشتم... حیف من که اینقد واسه دیدنت شوق و ذوق بخرج دادم... اخه گفتم مثلا خیر سرت بعد یه ماه از شهر خودت اومدی لوس انجلس همه رو ببینی... فک کردم شاید یه سر سوزن واسه منه الاغی که دختر خالت به حساب میام دلت تنگ شده.... اما تا دیدمت و یه نگا بهت...
  • ای جانم ...دو روز مونده به شنبه..... چهارشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1386 20:28
    از هر ادم جدیدی که میاد تو زندگیم یه درس تازه یاد میگیرم...مثلا از همنشینی با چینیای چش تنگ فهمیدم که چطوری بخورم که از این خپلتر نشم ...روز اولی که رفته بودیم ناهار بخوریم طبق معمول زیاده روی کرده بودم و اندازه ۴ نفر غذا از خونه اوردم... این چش تنگای سنگ پا قزوینم به بهانه بچه کولوچه خوردنو در عرض ۴ دقیقه دو سوم...
  • گله دارم .... سه‌شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1386 20:51
    از دستت خیلی خیلی ناراحتم... فک کرده بودم که خیلی مهربونی ... خیلی بامعرفتی... خیلی فداکاری... اما امروز تازه فهمیدم چقد لجبازی...دیگه جدیدا حرف گوش نمیدی.... با کیم؟... با تو که از وقتی درب داغون شدی محل سگ من نمیذاری... تو که با گازم روهم ریختی و هر بار با پام فشارش میدم لج میکنه و قر قر میکنه...اخه یکی نیس بگه اقا...
  • اولین روز هفته... دوشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1386 21:11
    وقتی بیکار بودم له له میزدم که برم سر کار... الان که کار گرفتم تازه میفهم که این پول لعنتی با چه مکافاتی بدست میاد.... با ماشین روندن خیلی حال میکنم اونم اول صب وقتی هیچکی تو کوچه نیس...امروزم مث همیشه صب زود رفتم بسمت کار...خدا رو شکر که هوا یکم خنکتر شده... اخه وقتی هوا خنک باشه ماشین درب داغون بنده کمتر این جانبو...
  • عملیات خرید ماشین هنوز در دست بررسی میباشد.... یکشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1386 02:15
    امروز(امروز که نه دیروز ) داداش ببعی از دنده راست پاشده بود...صب خودش گف حاضر شو بریم یه جا نمایشگاه ماشینه شاید شانس زد پس کلت و یه ماشین گیرت اومد...منم که از خدا خواسته سریع شال و کلاه کردم و براه افتادیم...اماچشمتون روز بد نبینه... تا از اتوبان خارج شدیم یهو جلوی ماشین شروع کرد به دود کردن... ما هم که اقا هول...
  • روز چهارم... جمعه 16 شهریور‌ماه سال 1386 19:42
    همینقد که از ادمای دروغگو بدم میاد از اون ادما هم که دوس دارن یکی رو کوچیک کنن متنفر هستم... دو نمونه اش حی و حاضر سر کلاس (یا بهتر بگم سر کار) هستن...که مدام یه مرد چینی رو مسخره و ضایع میکنن...عقلشون نمیرسه که ضرفیت یاد گیری ادمای مسن خیلی کمتر از ادمای همسنه ماهاس.... وای که چقد روزا زود میگذرن....امروز روز چهارمه...
  • روز سوم... پنج‌شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1386 20:46
    برا خودم قسم خوردم که دیگه حتی اگه از خستگی در حال مرگ باشم هم شبا زود نرم بخوابم...قضیه هم برمیگرده به دیروز که ساعت ۸ شب مث مرغ رفتم تو لحاف و تا صب حال تهوع داشتم... صبام دیگه راحت شدن برام... زودی پامیشم... مث همیشه میرم صبونه بیرون میخورم و میرم سر کار... اما وای که امروز چه روز مزخرفی بود...کلی اطلاعات جدید باید...
  • درس و ماشین... مساله حل شده است:)) چهارشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1386 20:20
    دارم کم کم بخودم امیدوار میشم... اخه امروز مث خروسا ساعت ۵ و نیم صب پاشدم...ماهی رو که دیشب مادر خانوم درس کرده بودن برداشتم و برعکس دیروز با چشای باز رفتم سر کار ... عجب روزی بود امروز...سر کار یه سری اطلاعات خیلی خیلی ریز و دقیق تو یه برنامه کامپیوتری گذاشتن که نزدیک ۳۰۰۰ صفحه بود و اخر هر فسمت هم یه مش امتحان...
  • بالاخره طلسم کار پیدا کردن شکسته شد.... سه‌شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1386 20:11
    خوب برو بچه های خوشگل یه تبریک کت و کلفت به بنده بدهکار هستید... سرانجام طناز خانوم گل گلاب شاخ شمشاد امروز بعد از ۲ ماه الافی تشریفشونو بردن سر کار....اونم با چه کبکبه و دبدبه ای... با وجودیکه امروز باید صب زود بیدار میشدم تا ساعت ۱۱ شب از چت کردن و حرف زدن دل نکندم...چت که تموم شد ساعت و روی ۶ صب کوک کردم... (طناز...
  • بازار و بازی.... دوشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1386 17:23
    نمیدونم چرا دوباره شبا بدخواب شدم...پریشب خیلی خیلی کم خوابیدم... صبم که طبق معمول داداش ببعی راس ساعت ۸ صب بنده رو از خواب بیدار نمودن...گفتم اگه پاشم برم اشپزخونه دیگه تنبلیم میگیره برم حموم... برا همین سریع رفتم زیر دوش بیفایده... بیفایده چون این چن روزه اینقد هوای اینجا گرم شده که دوش بگیری و نگیری باز عرق...
  • دوس داشتن چقد خوبه... یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 03:17
    این شنبه سومین شنبه ای بود که با ارامش کامل بدون توی لجن گذروندم... و امروز برای صدمین بار خدا رو هزار مرتبه شکر کردم که دیگه نه مجبورم قیافه نحستو ببینم و نه صدای مزخرفتو بشنوم... تموم امروزو با خانوم میم گذروندم... اول اون زنگ زده بود که با هم بریم بیرون اما من خواب بودم...اخه شب قبل خیلی بهم بد گذشت... از سر شب تا...
  • من و مادر و اقا داداش... جمعه 9 شهریور‌ماه سال 1386 13:06
    مادر ( در حالیکه چشاش دارن برق میزنن و داره هر هر میخنده): امروز یکی از اینا...لزبینا... اومده بود مو کوتا کنه... من : مطمعنی لزبین بود؟... مادر:اره دیگه...از اینا که قر و عشوه میان...خودشونو مث زنا درس میکنن... من: ... مادر: واییییی اگه بدونی خودشو چه ریختی کرده بود... من: حال طرف شکل مرد بود یا زن؟... مادر:لزبین بود...
  • مرغ خانوم؟:)) پنج‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1386 15:07
    حالم یکم گرفتس...اخه باز این مادر من مرغ درس کرده ...اونم چه مرغی....مرغ با استخون با یه مش بادمجون و سیب زمینی لهیده...البته تو خونه ما هیچکی مث من اینقد بد غذا نیس...همه مث گاو میلمبونن و میگن خدا بده برکت... یکیش همین اقای س که سر ناهارش یه کلمه پرسید میخوای برا توام گرم کنم گفتم نه... ده دقیقه بدش اومدم دیدم همه...
  • امروز محبتم گل کرده... چهارشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1386 15:51
    اومده بودم انلاین دیدمت... البته همیشه میبینمت (چه تو چت و چه تلقونی) با هم حرف هم میزنیم...خودت میدونی که دو نفری رو که همیشه دلم میخواد باهاشون ارتباط داشته باشم یکی تو هستی و یکی خانوم جیم ... اما امروز یکم حرفامون طولانی شد... اخه میخواستم با خانوم جیم صحبت کنم که طبق معمول بازی دراوردی گفتی: نیس... سابقه نداشت که...
  • عجب... سه‌شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1386 19:17
    دیشب دوبار برام تکست زده بودی... اولیش که احوالپرسی بود... بعدم که طبق معمول همیشه کلی جون جون کرده بودی و ادا اطوار رمانتیکی در اورده بودی ... میخوام تکستهاتو ترجمه کنم تا همیشه یادم باشه چه ادم جالبی هستی... ترجمه تکست اول: (سلام طناز جوووووووون حالت چطوره؟...فقط میخواستم بهت بگم که فراموشت نکردم و دلم برای لحظات...
  • لعنت به این زندگی... دوشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1386 20:49
    دوباره قاطی کردم... حق داری بهم بخندی چون واقعا مسخره هستم... هم من و هم اخلاق گندم و هم شانس اشغالم... البته صب که بیدار شدم چیزیم نبود...عادی بودم...نه... یکم نحس بودم اخه دوباره منو کله سحر از خواب بیدار کردن...طبق معمول یه مشت فحش دادمو یه مشت مسخره شدم اما دیگه خوابم نبرد...کلی هم کاز داشتم که انجامشون بدم...باید...
  • ایرانی و ال ای.... یکشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1386 19:35
    وقتی میرم نوشته های قدیم و میخونم میبینم چقد مدل دست نوشته هام عوض شدن... چقد طرز فکرم نسبت به دنیا و ادما عوض شده...چقد احساساتم تغییر کردن...چقد نسبت به مردم اطرافم بدبین شدم... بیشترم نسبت به این ایرانیای مقیم لوس انجلس که اینقد پول دوست و زیادی طلب و از خودراضی هستن...خونه که باید تو بهترین جای لوس انجلس بخرن......
  • من و باشگاه و خیط کاری!!!! شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1386 14:16
    پاشدم برم فیلم (دفتر خاطرات یک پرستار بچه) رو ببینم... یادم رفته بود از توی انترنت نگا کنم ببینم کدوم سینما دارتش... دودل بودم برم یا نرم... اخه بدجوری معتاد سینما شدم... تا یه فیلم تازه درمیاد اسمون بیاد زمین...زمین بیاد اسمون... من باید برم و فیلمه رو ببینم... تو این مدت که بیکار بودم هر فیلمی که تو سینما میاد رو...
  • دیروز؟یه ماه؟ :) پنج‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1386 15:32
    نوکر هر چی ادم رک و راسته هستم...میدونی چرا؟... چون ادمی که رک و راسته حرفه رو همون موقع میزنه و تکلیف نه تنها تو و خودشو بلکه هفت جد و اباد جفتتونو معلوم میکنه... نمیگم وفتی هر چی از دهنه ادم رک گو در میاد ناراحتم نمیکنه... خیلی هم ناراحت میشم.... اما به این ناراحتی میگن ناراحتی عادلانه... یعنی ناراحت میشی... حرص...
  • از ان نترس که های و هوی دارد از ان بترس که سر به توی دارد دوشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1386 14:45
    دیروز خیلی باحال بود... هر چی حرص و عقده داشتم خالی کردم...دلم برای خانوم س بیچاره سوخت که مجبور بود ور ورای منو تحمل کنه... هی من گفتم...اون گوش کرد...هی من نق زدم... اون بنده خدا هیچی نگفت... تنها حرفی که زد این بود ( تو که گفتی برات مهم نیس پس واسه چی اینقد خودتو ناراحت میکنی خره؟)... گفت ( اگه یه ذره عقل داشت...
  • حس ششم یکشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1386 03:00
    امروز برای اولین بار به خودم گفتم طناز خانوم گل باریک الله.... واسه چی؟ ... چون طبق معمول همیشه حس ششم رو بکار انداختم و اینبار برا بار اول بهش اعتماد کردم ... شما هم اعتماد کنید... ضرر نمیبینید...
  • من چهارشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1386 22:43
    بعد از مدتها از وبلاگ یکی از خانومای نویسنده دیدن کردم...میدونم الان فحشهاتون اماده است که رو سرمن فرود بیان... اما یه اخلاق ببخشید گهی که من دارم اینه که وقتی مخم میره رو فاز افسردگی اعتماد به نفسمو از دست میدم...نه اینکه بگید من کسیو فزاموش میکنم نه... درده مال افسردگی پدرسوخته است و بس... میلیونها بار خواستم این...
  • از خاک امده و به خاک بازمیگردیم.... شنبه 9 تیر‌ماه سال 1386 22:51
    وقتی چشاشو برای اولین بار باز میکنه خیال میکنه توی دنیا چه خبره... تو دوران نوزادی همه چیز براش عجیب به نظر میاد و سعی میکنه با چشمهای باز به اطرافش خیره میشه... به دوران خردسالی که نزدیک میشه میتونه از دستها و پاهاش برای رفع کنجکاوی کمک بگیره... تو نوجونی در مورد جنس مخالف کنجکاوی میکنه... وقتی ازدواج کرد دلش میخواد...
  • از محبت خارها گل نمیشود دوشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1386 18:13
    بعد از ۲۵ سال بالاخره به خودم قبولوندم که اگه کسی اعم از زن و مرد در قلبشو به روی کسی دیگه ببنده و دلش تاریک و سیاه باشه و ازطرف مقابلش تنفر داشته باشه این احساس رو همیشه همراهش خواهد داشت... سیاهی کینه بدلی و بدقلبی به سیاهی زغال میماند و بس...
  • تقاضا شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1385 03:28
    نمیدونم چی میشه همه چیز در هم و برهمه... دلم شده خونه قمر خانوم... افکارمزخرف لحاف تشکشونو پهن کردن درست وسط مغزم و حسابی کنگر خوردن و لنگر انداختن... خسته شدم از همه چیز و همه کس... و از هیچ چیز و هیچ کس... یه لحظه میخوام سرمو محکم بکوبم به دیوار که مخم بریزه بیرون و از این سر درد لعنتی خلاص شم... یه لحظه دیگه دلم...
  • 171
  • 1
  • 2
  • صفحه 3
  • 4
  • 5
  • 6