همیشه گفتم و میگم...بچه ها و حیونا رو بی اندازه دوست دارم...
دو هفته پیش که ۲۴ دیسامبر باشه... کوچولومون ( پسر دایی قند عسلم ) یه ساله شد ... و به مناسبت تولد این گل پسر جشن اش رشته پزون یا (اش رشته خورونی) خونه مامانی گل پسر برگزار شد...همه فک و فامیلا عین ندید بدیدا حمله کرده بودن سر دیگ و هر چی رشته جلو دسشون بود چپوندن اون تو... دس منم گرفته بودن و کشون کشون بردن دم دیگ که الا و بلا بنده باید نیت کنم شاید یکی مشنگ بشه و بیاد منو بگیره... که اینقد ماشالله هزار ماشالله نیتها زیاد بود و نیت کننده ها مشتاق و هیجان زده بودن که نه تنها رشته به بنده نرسید
بلکه کسی نفهمید که بنده خرم بچنده.... البته خودم هم زیاد به نیت کردن و این چیزا عقیده ندارم... اخه اگه اتفاقی بخواد بیفته میافته نخوادم نمیافنه منتظرم نمیشه تو با نذر و نیاز بزور زوری به چیزی برسی...
اینم یه عکس از نیت کننده ها...دست راستی دستای مادربزرگ و دست چپی دستای مادرمادر بزرگ کوچولومونه...
اینم اش پخته شده که تعارفتون نمیکنم چون زیاد تعریفی نداش... اخه بعضیا جای اینکه از تره و ترخون و شنبلیله و در کل سبزیای اش استفاده کنن
فقط اسفناج تو غذا ریخته بودن
...
این اقا کوچولو از همون چن ماهگیش شروع کرد به دمبک زدن و رقصیدن بطوریکه الان برا خودش یه پا مطرب و رقاص شده...
امروز یکی یه حرف خیلی قشنگی زد...
گفت طناز اگه از یکی خوشت نمیاد خودتو مجبور نکن که باهاش مهربون باشی...