هیچکس نمیدونه تو دل کس دیگه چی میگذره...

 دیگه نوشته هامم یه خط در میون شدن...راستش حرف که برای گفتن بسیاره اما از اونجایی که مجبورم یه کوچولو...(یه کوچولو که چه عرض کنم) یه گنده حرفارو سانسور کنم...بین نوشته هام وقفه میافته...

گفته بودم که سر کار باید هر روز کت و شلوار بپوشیم...(که صد البته بنده هیچ دل خوشی از لباسای تنگ و ترش ندارم چه برسه به کت و شلوار که انقد ادم توش چلونده میشه تا خفه خون میگیره)...خلاصه بخاطر اینکه اندازه یه نوک سوزن عاشق کشته خودم نیستم دیگه بخودم زحمت نمیدم خیلی بخودم برسم...واسه همین سه چهار تا کت و شلوار گرفتم و یه روز در میون با چن تا بلوز خیلی ساده عوضشون میکنم...یه بلوز سبزم  دارم که خال خالای مشکی داره...نیس همیشه موهامو دمب اسبی میکنم امروز که موهامو نبسته بودم و بلوز کذایی رو پوشیده بودم همه میگفتن چقد (جون خودم) بخودم رسیده بودم....

 

سوراخای پشتی گوشم بسته شده بود اما تو این تعطیلیه افتادم بجونشو اینقد گوشواره تو گوشام چپوندم تا بازشون کردم...

 

 

اگه تو درس خوندنم اینهمه پشت کار داشتم الان فوق دکترام رو هم گرفته بودم...

 

سه روز تعطیلی رو بس که فک کردم و ته بازیهای کامپیوتری رو در اوردم چشام  عین وزق ورقلنبیده شدن...حداقلش این بود که تنهایی رو احساس نکردم...