خونه تکونی یکشنبه...

از صبح زود که  پاشدیم شروع کردیم بخونه تکونی ...
دست داداش ببعی درد نکنه که  یه میز کامپیوتر خوشگل و یه قفسه برای دیویدی های من خریده...میز زیر کامپیوتر جدید رو گذاشتیم کنار دیوار  و میز کامپبوتر پدر رو انداختیمش دور بعد میز قبلی خودمونو گذاشتیم زیرش...

 از صبح تا حال دارن قند تو دل بنده اب میکنن...همش دارم دعا میکنم که این اقای پدر دس از سر کچل کامپیوتر بنده بردارن و کامپیوتر خودشونو استفاده کنن...الهی امین...

 

 

باحالن نه؟...

 

 

یکی از عادتهای قبلی که داشتم این بودش که اخر هر هفته بکتابفروشیهای ایرونی میرفتم و کتاب داستان میخریدم...اما چیزی که باعث تعجب بقیه و بیشتر خودم شده اینه که چطوری کم کم این عادت کذایی از سر مبارک افتاد... البته خدارو هزار مرتبه شکر که این اتفاق افتاد... اخه هر موقع کتاب میخوندم میرفتم تو همون دنیای از هپروت مجازی خودم و از زندگیم عقب میموندم...

 

امروز افتخار داشتم با یکی از دوستان راه دورم چت کنم...خدا میدونه که چقد خوشحال شدم...جا داره که بگم دوست خوبم خیلی دوستت دارم...و امیدوارم همیشه شاد و خوشبخت باشی...