بی سر و صدا از خونه بیرون زدم. روز خیلی سردی بود. یه کمی هم مه گرفته بود. میلرزیدم. هم از سرما هم از ترس. تا اونجا  ترجیح دادم پیاده برم. فرقی هم به حال من نمی کرد. مهم هم نبود. تنها چیزی که در اون لحظه برام اهمیت داشت رسیدن به جایی بود که برای همیشه راحتم کنه . بالاخره از دور دیدمش. مثل همیشه استوار بود و قشنگ. اما برای من یه وسیله بود که منو به هدفم برسونه. قدم هامو تند کردم. دیگه کاملا بهش رسیده بودم. دستمو گرفتم به میله های نارنجی رنگش. خم شدم و به دریایی که زیر پام بود نگاه کردم. هیچ احساسی نداشتم.از همه چیم گذشته بودم. خودم این راهو انتخاب کرده بودم و بایستی تا اخرش می رفتم... پامو گذاشتم روی میله بالایی. یه لحظه پام لرزید. به خودم گفتم لعنتی... چاره دیگه ای نداری. باید تمومش کنی. سرعتم رو زیاد کردم.رسیدم به اخرین پله. حالا فقط دو تا دستام بودن که به میله ها کلید شده بودن. زیر پام هم که اب بود و اب. دستامو ول کردم. حالا کاملا معلق بودم. برای یه لحظه همه خاطراتی که داشتم از جلو چشمم گذشتن. یاد بچه های کوچیکم افتادم که چقدر برام عزیز بودن. یاد دستهای پینه بسته همسرم  افتادم که از  فداکاریهای لبریز بودن. از کاری که کردم پشیمون شدم. حیف که دیگه خیلی دیر بود. برگشتم غیر ممکن بود. از همه بدتر دریا بود که به شدت منو به سمت خودش می کشید. یه لحظه به خودم تکانی دادم. گفتم اگه به جای این که با سر برم پایین بر عکس شم و با پا به سمت پایین برم شاید شانسی برای زنده موندن داشته باشم. همین کارو کردم. اما ناگهان محکم به چیزی بر خورد کردم و دیگه هیچی نفهمیدم...

این داستان یکی از هزارمین افرادی بود که به خودکشی روی پل معروف سن فرنسیسکو دست زده بود. خوشبختانه این اقا با وجود سه روز کما و ۱۲دنده و استخوان شکسته و ریه های پر اب از مرگ نجات پیدا کرده. ولی ایا تمام ادمایی که خودکشی می کنن زنده می مونن؟
جواب مسلما نه هست.
ایا خودکشی راه درستی برای فرار از مشکلات هست؟
نه.
ادم باید با هر نفسی که می کشه شکر گذار باشه. کسی که بگه از مرگ نمی ترسه دروغ گوی بزرگی هستش. خو دکشی یا اعتیاد راهی برای فرار از نیست. اصلا راهی برای فرار از مشکلات وجود نداره. با مشکلات باید مبارزه کرد. خدا اون روزو نیاره که پشیمون بشید واینقد دیر باشه که پشیمونی سودی نداشته باشه.باید امید داشت. باید قدر ادمهایی رو که دوستمون دارند دونست و به خاطر اونها زندگی کرد اگر دلمون از خودمون خسته شده.
هیچ ادمی تو این دنیای بزرگ تنها نیست.

به صدای قلبم گوش کن دیگر نای صدا کردن ندارد
وقتی به حرفهایت فکر میکنم مرا به دنیای پنهان فرو می برد
دیگر از نامردیها خسته ام و زیر سکوت قلبهای اهنی می شکنم
امشب می خوام با یاد قشنگ تو شاد باشم
به خدای پرنده ها سوگند دلم را برای با طراوت ماندن نذر کرده ام
سبز بودن را از خدا می خواهم
می دانم که نگاهت پاکتر از ایینه و اب است
به خدای اسمونها به قناریها که عاشقانه می خندند سپرده ام
قناریها موسیقی انتظار سر دادن...

مرسی از علی برای شعر
شاد باشیدو امیدوار