سا عت ۵ عصر بود و ما سر  کلاس یخ زده BIology بودیم.( اینم یکی از مزایای کالج ما هست که زمستونا ایر کاندیشنرش مثل فرفره کار می کنه و تابستونا هیترش!!!!!)خلاصه این قدر سرد بود که نمی تونستیم به درس گوش بدیم. معلم وقتی دید شاگردا همه خسته هستند و از سرما همه یک گوشه کز کردن دیگه ادامه نداد.  در عوض مجبورمون کرد به جای درس دادن Lab انجام بدیم و قرار شد قلب تشریح کنیم.
وقتی قلب رو گرفتم تو دستم یه احساسی بهم دست داد.  سرد سرد بود مثل بعضی از ادما...  کوچیک بود .از کف د ستم بزرگتر نبود. فکر کردم چطور قلب به این کوچیکی می تونه این همه احساسات رو تو خود خودش جا بده. این همه عشق و نفرت چه جوری تو رگهای به این نازکی لونه کردن؟ چطوری می تونه اینقدر سرد باشه؟
 همونجا دعا کردم که خدا هر چی نفرت و کینه هست از دل من و همه مردم دنیا پاک کنه...
از صدای جیغ بچه ها بخودم لرزیدم.
دامنم پر خون بود.
دستم رو با تیغ بریده بودم...