ارامش خیال...




چقدر خوبه که ادم ارامش خیال داشته باشه...


چقدر خوبه که به خودش و خدای خودش با تموم وجود اعتماد کنه...


چقدر خوبه که اینقد خودشو قبول داشته باشه که از خودش بتونه تموم و کمال دفاع کنه و نذاره بقیه مث گوسفند بری...نن به کلش...


چقدر خوبه که اینقد شجاعت داشته باشه که ادمای بدرد نخور و با یه اردنگی از زندگیش پرت کنه بیرون...


چقدر خوبه که با وجودیکه میدونه بیشتر مردم خودشونو گم کردن خودش باشه...





ماشالله به این همه


اعتماد به نفس!!!!






مطمعن بودم که یه روز بالاخره باز میدیدمت...


 این اتفاق بعد از دو سال افتاد...


تو همون بودی که بودی...همون قیافه...همون هیکل...همون نگاههای عاشقونه...


تموم مدت چشم ازم برنداشتی...


اما هیچ نگفتی... این غرور لعنتی مزخرف ایرونیت و خود خرت نذاشتن...


دروغ گفتی... به من...به خودت...به خدامون...


یه ساعت گذش...هیچ نگفتی...دوساعت گذشت...هیچ نگفتی...


فقط نگام کردی...میدونم که حسرت خوردی...


اومدم جلو...


سلام کردم...به انگلیسی...همون مدل مسخره ای که همیشه میخواستی ازم...


یهو دستمو گرفتی...نه...دوتا دستمو گرفتی...


دستات گرم بودن...دستامو ول نکردن...


زل زدی تو چشام ...لرزیدنتو احساس میکردم...نمیدونم چرا منم داشتم خر میشدم دوباره...


اما...


لحنت یخ بود...یخه یخ...انگار به همه چی گند زد...


گفتی عوض شدم...گفتی منو نشناختی...


بهت حق میدم چون این کسی که روبروی تو ایستاده بود فقط ۵۰ پاوند کم نکرده بود...


زمین تا اسمون عوض شده بود...


کاش باورم داشتی...


 سکوت...نگاه...سکوت...نگاه...



حوصلمو سر بردی...


رفتم...رفتی...



دیگه ازت خبری نشد....


وسوسه شدم زنگت بزنم...


نزدم...


توام نزدی...



اما میدونم دو روز به من فک میکردی...همونطوری که من خل دو روز عزیزمو به یاد تو گذروندم...


ما بدرد هم نمیخوردیم...


برا همین از هم جدا شدیم...



پس چرا تموم مدت با حسرت به من نگاه میکردی؟...