دنیا چقد میارزه؟...

 

یه هفته بود که میدیدم جینا (یکی از رعیسام) موقع ناهارش تو اتاق نشسته و صورتش از شدت گریه کبابه...هر بار ازش میپرسیدم حالت خوبه؟ میون لبخند میزد زیر گریه میگف اره اره خوبم ...

بعد یه هفته تازه فهمیدم بدبخت بیچاره سرطان گرفته... اولش شوکه شده بودم برا همین مث احمقا برگشتم بهش گفتم خوب میشی؟....اونم برگش گف امیدوارم...بعد که بخودم اومدم از شدت ناراحتی تب کردم و مریض شدم... کی باورش میشه یه ادم به این جوونی به این مهربونی و خوبی مریض بشه؟...اونم سرطان...

هنوز بعد ۷ ساعت از فکرش در نمیام...الان میفهمم که چقد الکی برا هر مساله غنبرک میزنم و واسه هر دردی که بجونم میافته زمین و زمانو بهم میدوزم...ای به جهنم که خوشکل و خوش هیکل نیستم و وض مالیم خرابه...به درک که دوست و غمخواری ندارم...خدا رو هزار مرتبه شکر که میتونم راه برم...حرف بزنم...نفس بکشم...بدون اینکه فکر اینو بکنم که شاید فردا زنده نباشم...

رفتم از اینترنت یه سری دعاهای مخصوص شفای مریض رو که بفارسی ترجمه شدن رو پیدا کردم و شروع کردم بخوندن...به این امید که  خدا شفاش بده...