بیکاری و هزار و یک دردسر...

دیروز رعیسم گف که امروز اگه میشه نصفه وقت کار کنم عوضش شنبه رو تمام وقت در خدمت بانک مفنگی باشم...منم که مث خر موندم تو کار انجام شده و مجبور شدم بگم چشم هر چی شما امر کنید و همه برنامه هایی رو که برا شنبه چیده بودم و بهم بزنم...

بعدشم فک کردم امروز که دیرتر میرم سر کار میگیرم بعد عهدی یه خواب تمیز میزنم ببدن که بازم نشد که نشد...دلیلشم کاملا واضحه...سر کار اقای ببعی سر ساعت ۶:۳۰ صب از خواب بلن شده و اول یکم لباساشو جابجا کرده...بعد کتاب دفترارو با سر وصدا تو کیفش گذاشته...بعدش یکی دو سری از اتاق رفته بیرون و اومده تو...بعدم که یه چیزیشو گم کرده بوده چراغ اتاقو روشن کرده...بعدم شروع کرده بلن بلن با خودش حرف زدن...ناگفته نماند که اق بابا هم که از اونطرف اشپزخونه صدای رادیوی ایرانو انداخته بود رو سر من بدبخت...و خلاصه طبق معمول یه کاری کردن که از خیر خواب گذشتم و پاشدم حاضر شم برم سر کار...حال بگذریم که با چه بدبختی من خودم و رسوندم به بانک وچقد تو راه یه ریز بخودم فحش خواهر مادر دادم که چرا زنگ نزدم بگم که (جان خودم) مریضم و از زیر کار خودمو در بدم...خانوم س گفتم و بازم میگم خوشا بسعادتت که مث خرس تا ۱۰ ۱۱ صب بدون مزاحمت کپ میکنی...قدر اتاق مستقل و بدون... 

 

تازگیا از سر کار که میام خونه میپرم سر کامپیوتر و سریال (چهار خونه) رو تماشا میکنم...۷ قسمتشو دیدم و حسابی باهاش حال میکنم...

 

 

نامرتبی میزم ببزرگی خودتون ببخشید...وقتی سه تا هیکل تو یه اتاق کوچولو بچپن وضع از این بهتر نمیشه...

 

 

راستی....

هرکی که میخواد (بغیر از کسی که میدونم نمیخواد)...بمن بگه که لینکشو بزارم تو سایتم....باشه؟...