بای بای تعطیلی...

از اول اون هفته نشستم فک کردم که این هفته که تعطیلی داشتم چه کنم که طبق معمول همیشه به هیچ نتیجه ای نرسیدم...

جمعه که از سر کار اومدم خونه همه حاضر شدیم که بریم خونه مامان بزرگ جوجه کوچولو رو ببینیم...راستی تولد مادر بزرگ هم بودش...زن دایی یه کیک اناناس و نارگیلی گرفته بود که اینقده شیرین بود هیچکی لب بهش نزد...مامان بزرگم همشو کرد تو پاچه داداش کوچیکه... اخه تو خانواده ما داداش کوچیکه از همه ترکه تره...

 

 

اینم عکس من و جوجه خوشگل نانازی...الهی فداش بشم که داره کم کم یه ساله میشه...بچه خوبیه ها...خنده هم میکنه...ولی نامرد وقتی میخواییم عکس بگیریم نمیخنده...

 

شنبه هم  پاشدیم با دندون و داداش کوچیکش رفتیم تو پارک وسطی بازی کنیم نمیدونم چرا این داداشه حالش زیاد حال نبود...اولش که هی جیغ و داد کرد که بذاریم  وسط باشه...بعد که رفت وسط شاکی شد که چرا ما بهش اوانس میدیم و نمیزنیمش... بعد که زدیمش گف که به پاش خورد قبول نیس...زدیم به کلش نشس رو زمین گلی حال گریه نکن کی بکن...مجبور شدیم ببریمش خونه بخوابه...بعدش خودمون رفتیم یکم قدم زدیمو برگشتیم خونه...

یشنبه رو هم که هی برادرا خوردن وچیدن... من جمع کردم و شستم...یه کلمه برگشتم به ببعی گفتم پاشو دو تا ظرفا رو اب بزن برگشت نیش باز کرد و  گف پس تو اینجا شلغمی ؟...نیم ساعت بعدم اومد گف تو چجور خواهری هستی که یه چی نمیدی ما بخوریم...ای بیچاره این زنای بدبخت ایرانی که زیر دس این مردای تنبل افتادن...

 

مامان ناهید جونم تولدت مبارک...بهترین ارزوها رو برات دارم...