بالاخره شنبه رسید...

یه هفته طول کشید که شنبه خانوم تنبل تشریفشونو اوردن...

 یه وبسایت پیدا کردم که بتونم عکسامو توش بذارم ... اما هر غلطی میکنم نمیتونم عکسا رو یه سایت منتقل کنم... دیگه کفرم در اومده... بجهنم درک... همه عکسا رو از سایته پاک کردم...

 

عصر که دیگه داشتم از حرص منفجر میشدم زنگ زدم به اقای دکتر هلاکویی... البته بدل دکتر هلاکویی نه خود اصلیش...

یه ساعت و چهل دقیقه نصیحتم می کرد که خانومم زندگیتو رو حرف دیگران نگردون... اگه کوچیکت میکنن بذار بکنن... اصن میدونی چیه... من (خودشو میگفتا نه طناز و ) اگه یه ادمی بخواد کوچیکم کنه خوشحال میشم چون کسی که بخواد منو کوچیک کنه یا یه چیزی بیشتر از اون دارم که بهم حسودیش میشه یا میخواذ با کوچیک کردن من اعتماد به نفس نداشتشو بدس بیاره...

وقتی من اعتراض کردم گف اصن میدونی چیه؟... من از ادمای افاده ای بدم میاد....خوشم میاد کسی که افاده داره بیاد من و کوچیک کنه...

 

...یه موقعایی تعجب میکنم  چطور خدا ادمایی رو که با من خوبن و صادقن رو برام نگه میداره... و ادمایی رو که یه ریگی تو کفششونه از جلوم بر میداره...

 

یادم رفت بگم که جمعه سر کلاس چه بکش بکشی شد...جونم براتون بگه که قبل از چهارشنبه فقط یه کلاس تو بانک تدریس میشد که اونم کلاس ما بودش... اما از چهارشنبه چن تا کلاس دیگه هم شروع شد که مربوط به کارمندای قسمت وام و باز کردن حساب میشد...از من بپرسید میگم که شخصا از ادمایی که تو این قسمتا کار میکنن به هیچ عنوان خوشم نمیاد...چون تو اگه شارلاتان و دروغگو و خودخواه نباشی نمیتونی تو اون قسمت کار کنی... و این ادما هم صدی نود این شخصیتو دارن...چهارشنبه یه عده بچه امریکایی خودشیرین که سر کلاس هستن بیرون ایستاده بودن که  اقایون و خانومای کلاس بغلی از جلوشون رد میشن و حال یا از سر شوخی یا جدی ادای اینارو در میارن... اقا این امریکایی های لوس ننر هم تا میان سر کلاس به معلمه چغلیشونو میکنن... معلمه هم نه گذاشت و نه برداشت یه راس رف تو کلاسشون و حالشونو گرف...قرار شد که همه موضوعو فراموش کنن و اشتی  کنن...

بعد که زنگ تفریح از کلاس بیرون میومدیم... اونیکی کلاس هم همزمان با ما بیرون اومدن... ما هم انگار نه انگار اتفاقی افتاده... بهشون سلام کردیم... اما چشمتون روز بد نبینه... یکی از پسرای اون کلاس شروع کرد فحش دادن و انگشت نشون داد... پسرای کلاس ما هم همونجا تو راهرو ریختن سرشون و حال نزن کی بزن... خلاصه اگه استاده نمیومد جداشون کنه همدیگرو ریز ریز میکردن...

 

فردا یه شنبه هستش... از الان باید برا فردام برنامه ریزی کنم که اگه فردا رو هم مث امروز با اللی تللی بگذرونم اونوقت از دوشنبه تا شنبه دیگه باید غصه بخورم که چرا تعطیلی داشتم و هیچ غلطی نکردم...