اولین روز هفته...

وقتی بیکار بودم له له میزدم که برم سر کار... الان که کار گرفتم تازه میفهم که این پول لعنتی با چه مکافاتی بدست میاد....

با ماشین روندن خیلی حال میکنم اونم اول صب وقتی هیچکی تو کوچه نیس...امروزم مث همیشه صب زود رفتم بسمت کار...خدا رو شکر که هوا یکم خنکتر شده... اخه وقتی هوا خنک باشه ماشین درب داغون بنده کمتر این جانبو  ازار و اذیت میکنه...

امروز شانس اوردیم که استاد وراج نیومده بود که ما رو با جفنگاش دیونه کنه... در عوض تموم روز رو پشت کامپیوتر بودیم که مثلا کامپیوتر یادمون بده چیکار کنیم چیکار نکنیم...جونمون بالا اومد تا دو قسمتشو امروز تموم کنیم... ناهارم نفهمیدیم چی خوردیم...از شما چه پنهون دو سوم غذا رو هم ریختم تو سطل اشغال...ـ( تو رو خدا یه موقع به مامانم نگینا... اگه بفهمه پوستمو میکنه)...

هنوز برا پیدا کردن ماشین هم اندر خم یه کوچه هستم... اخه عزیز من... قربون شما برم من...منکه اه ندارم با ناله سودا کنم چطوری میتونم الان ماشین بخرم...

 

اخه چقد یه ادم میتونه کودن باشه...یکی از بچه های کلاس به اسم یمن که ویتنامیه گفتش که یه اتفاق بد براش افتاده... ماجرا هم از این قرار بوده که خانوم و اقاشون شنبه تشریف میبرن خرید... موقع رفتن توی اتاق پرو کتشونو در میارن که لباسا رو امتحان کنن... بعد که از اتاق میان بیرون یادشون میره که کتشونو بردارن... خانوم فروشنده هم میرن داخل اتاق که لباسارو بردارن...نه میزارن و نه بر میدارن و کت خانومو با لباسای دیگه قاطی میکنن و میبرن... حال امروز خانوم تازه یادشون میافته که  بببببببله ۶۷۰ دلار پول ناقابل هم توی کتشون بوده ... ایشونم سریع زنگ میزنن به فروشگاه که صاحب فروشگاه میگه میخواستی چشای تنگتو باز کنی مراقب وسایلت باشی و   اب پاکی و رو دستشون میریزه...