روز چهارم...

همینقد که از ادمای دروغگو بدم میاد از اون ادما هم که دوس دارن یکی رو کوچیک کنن متنفر هستم...

دو نمونه اش حی و حاضر سر کلاس (یا بهتر بگم سر کار) هستن...که مدام یه مرد چینی رو مسخره و ضایع میکنن...عقلشون نمیرسه که ضرفیت یاد گیری ادمای مسن خیلی کمتر از ادمای همسنه ماهاس....

وای که چقد روزا زود میگذرن....امروز روز چهارمه کار بود و سه هفته دیگه مونده که کار رسمی شروع بشه...که این سه هفته هم تا چش بذارم مث عمر ادم تموم میشه ومیره پی کارش ....

دیروز بود که داداش ببعی به مادر میگف: دیگه باید به هرکی که ازت سن بچه هاتو میپرسه بگی ۲۶ و ۲۴ و ۲۰....

من یکم بهم برخورد گفتم: گمشو بینم ... من هنوز ۲۶ سالم نشده... اما یکم که فک کردم دیدم ای داد بیداد ۳ ماه دیگه واقعا ۲۶ ساله میشم و خودم خبر نداشتم...

تازه میفهمم که چرا دورو بریا اینهمه خودشونو به اب و اتیش میزنن که یکی و برا خودشون دس و پا کنن...

بگذریم... امروز سر راه برگش به خونه خواستم برم چن تا فیلم بخرم راستش فک کردم جای فیلم یدونه بازی از اینترنت بخرم که همیشه بتونم باهاش حال کنم...

قربون گاز درب و داغونه تو ماشین نانازم برم که امروز مث بچه های خوب بدونه نق نق زدن اومدی خونه...