بازار و بازی....

نمیدونم چرا دوباره شبا بدخواب شدم...پریشب خیلی خیلی کم خوابیدم... صبم که طبق معمول داداش ببعی راس ساعت ۸ صب بنده رو از خواب بیدار نمودن...گفتم اگه پاشم برم اشپزخونه دیگه تنبلیم میگیره برم حموم... برا همین سریع رفتم زیر دوش بیفایده... بیفایده چون این چن روزه اینقد هوای اینجا گرم شده که دوش بگیری و نگیری باز عرق میکنی...بعدش انلاین شدم دیدم خانوم میم ملقب به تربچه نقلی هم انلاینه...قرار شد بره یه دوش بگیره و بیاد منو برداره ببره خونشون...که دوباره ماراتون فیلم بینی رو شروع کنیم... ایندفه من یه مش فیلم جم کرده بودم که همه رو بردیم گذاشتیم خونش....بعدم راه افتادیم بسمت یکشنبه بازار... این یشنبه بازار هم قضیش اینجوره که یه مش ادما که تو مزرعه کار میکنن میوه های (باصطلاح طبیعیشونو) میارن برا فروش... امریکاییها هم که خدای چیزای اورگانیک هستن... ریخته بودن به بخر بخر...منو تربچه هم رفته بودیم برا حال کردن و نمونه میوه هارو خوردن...جای همه خالی بود... حسابی جواد بازی راه انداخته بودیم...

من:تربچه خوب چشاتو باز کن مادر ببین چیزای خوب خوب چی میبینی؟...

تربچه: لک لک من بدو....بدو که اینجا دارن هلوی خورد شده میدن....

من: پس بزن بریم...

خلاصه فک کنم ما الکی الکی دو سه تا هلو و الو و سیب و گوجه فرنگی زدیم ببدن...

تا اینکه....

من: من دیگه بخدا دارم میترکم....

تربچه درحالیکه دلشو گرفته: یا مهدی ادرکنی...

من:....

خلاصه دل کنیدم وبا چه مکافاتی خودمونو کشوندیم به ساندویچ فروشی که برای ناهار دوتا ساندویچ خریدیم و برگشتیم خونش... دوتا فیلم خنده دار دیدیم و ساندویچارم خوردیم...

یه کار زشت دیگه هم کردیم که دیگه بماند... نه نه نماند... میترسم فکرای بد بد کنید...

رفتیم پالتاک یکم چت کردیم... که از همه چت روما هم انداختنمون بیرون... اخه با اسمای زشت رفته بودیم کلی هم لیچار بار همه کردیم...

نزدیک شب هم اقای تربچه اینا زنگ زد گف داره میاد خونه... منم سرم درد میکرد گفتم بذارم راحت باشن تلافی دو روز دوری رو در ارن... هر کاری کردم تربچه نذاش پیاده برم خونه... تا دم در رسوندم و رفت...

 

 وفتی رفتم تو اتاف گفتم خیر سرم میگیرم یکم میخوابم...اما خودمو خر میکردم... میدونستم که جون بجونم کنن نمیتونم تو روز بخوابم...واسه همین زنگ زدم به خانوم س یا ورزشکار معروف...قرار شد بیاد دنبالم بریم یکم قدم بزنیم...

۱۰ دقیقه دیگه با داداش کوچولوش که من بهش میگم شیطون بلا راه افتادیم بسمت پارک...بعدم زد بسرمون که راه رفته رو برگردیم و بریم از خونشون توپ برداریم  بریم پارک سه تایی بازی کنیم...

حال بگو چه بازی کردیم؟.... وسطی.... مجسم کن من و خانوم ورزشکار با این دار هیکل دنبال یه بچه ریز میزه ۶ ساله بدو بدو میکردیم اما خدا وکیلی از چن ساعت باشگاه رفتن بیشتر عرق ریختیم...

خداییش هم وقتی با بچه هستی حال میکنی ... نه دروغ میشنوی... نه نارو میخوری...نه دلت میشکنه...

 

 

امروز خیلی خیلی گرمه...نشستم و همینجور عرق میریزم...الحمدالله که نه پنکه ای نه کولری چیزی اینجاس که یکم ادم خنک شه... دو تا بطری اب پرکردم هر چیهم اب میخورم عطشم از بین نمیره... منتظر داداش ببعی نشستم که بیاد باهم بریم چن تا ماشین ببینیم... اما بازم گذاشتم سر کار و نیومد...فک کنم خودم باید پاشم برم...

باز که زنگ زده بودی بچه؟...

نمیدونم از جون من چی میخوای؟ بابا این همه دختر... از منم برات بهترن...بیشتر میتونی باهاشون حال کنی...

اقای ع زنگ زده بود...رفته بود ماشینشو بده تعمیر نمیدونم از لاستیکش بود یا چیز دیگه...کلی راجع به فردا باهام حرف زد... حرف زدنشم بامزه اس...

میگف: خانومم فردا که میری شروغ میکنی کارو یکم دعا کن... لبخند بزن حسابی تا همه ببینن که خنده رو هستی...

چشم...