لعنت به این زندگی...

دوباره قاطی کردم...

حق داری بهم بخندی چون واقعا مسخره هستم... هم من و هم اخلاق گندم و هم شانس اشغالم...

البته صب که بیدار شدم چیزیم نبود...عادی بودم...نه... یکم نحس بودم اخه دوباره منو کله سحر از خواب بیدار کردن...طبق معمول یه مشت فحش دادمو یه مشت مسخره شدم اما دیگه خوابم نبرد...کلی هم کاز داشتم که انجامشون بدم...باید میرفتم مدرسه گند احمقانه ای رو که چهار سال پیش زده بودم رو راس و ریس کنم...(سه بار ریاضی برداشته بودم و هر سه بار مث این بیشو را کلاسو دیرتر از موقع موعد حذف کرده بودم واسه همین نمیذارن دیگه ریاضی بردارم)...

 اما تا تنها شدم و همه رفتن پی کارشون باز فکر و خیال اومد سراغمو باز شروع کردم به منفی بافی...

یه دلیلی که اعصابمو بیشتر داغون کرد ماشینم بود...

دیگه خداوکیلی کاملا اوراق شده...صب که رفتم مادرمو برسونم سر کار اصن راه نمیرفت...از هر کوچه که رد میشدیم نوبتی فحش میدادیم به ماشین و وض زندگی...

اینقد پت پت کرد این ماشین که دیگه منم که اهل ریسکم ترسیدم نکنه یهو وسط کار منو تو خیابون بکاره... واسه همین سریع مادرمو رسوندم و برگشتم خونه و ماشین و لب پارکینک پارک کردم..

خواستم برم به کارام برسم اینقد که افسرده شده بودم نرفتم...

تنها کاری که کردم این بود که نشستم رو اینترنت ماشینارو نگا کردن...

دیگه اینقد عاصی هستم که حاضرم ماهی ۳۰۰ دلار بگیرم و ماشینو اجاره کنم ...