من

 

 

بعد از مدتها از وبلاگ یکی از خانومای نویسنده دیدن کردم...میدونم الان فحشهاتون اماده است که رو سرمن فرود بیان... اما یه اخلاق ببخشید گهی که من دارم اینه که وقتی مخم میره رو فاز افسردگی اعتماد به نفسمو از دست میدم...نه اینکه بگید من کسیو فزاموش میکنم نه... درده  مال افسردگی پدرسوخته است و بس... میلیونها بار خواستم این اخلاق گندو بندازم دور اما یه صدای گوشخراش مثه وز وز زنبور تو گوشم میپیچه که من لیاقت داشتن هیچ چیز لعنتی رو تو زندگی خراب شده ام ندارم...

وجدان... عقل... دوست... صادق و رگ کو فریاد میزنن که ناشکری... اما... مشکل من اینه که نمیدونم تو این زندگی مزخرف دنبال چه هدفی هستم... نمیدونم چه غلطی دارم میکنم... میدونم با این اخلاق گند و گه همه رو از دورو بر خودم پروندم...

۲۵ سالمه اما درون کاملا بهم ریخته... لیسانسه ادبیات فارسی هستم... که تو این خراب شده باید بزارم در کوزه ابشو بخورم...

چرا سوالی هست که مث زالو به پوست من چسبیده و داره بیچارم میکنه...

بزرگترینش اینه که چرا اینقد گذاشتم چاق شم که الان بشینم غصه بخورم و حسرت هر تنه لشی و بخورم...

بعدیش این که چرا زیبا نیستم...چرا جذاب نیستم...چرا فلان چیزو به فلانی نگفتم...چرا این و برا خودم نگه نداشتم... چرا اونو پس زدم...چرا درس درس حسابی نخوندم... چرا وض مالیم اینقد خرابه... چرا از زندگیم استفاده نکردم... چرا اینقد عصبانی مزاج هستم... چرا با پدرم اینجورم... چرا احترام نگه نمیدارم... چرا... چرا... چرا....

 این چراها منو نابود میکنن... تو اوج جوونی مث  پیرزنای هافهافو شدم... از خودم حالم بهم میخوره...

الان تازه میفهمم که چرا اهنگ میمیرم اهنگ مورد علاقه بنیامینه... اینقدقشنگ این اهنگ با من رابطه برقرار میکنه که دلم میخواد واقعا بمیرم...