تقاضا

 

نمیدونم چی میشه

همه چیز در هم  و برهمه... دلم شده خونه قمر خانوم... افکارمزخرف لحاف تشکشونو پهن کردن درست وسط مغزم و حسابی کنگر خوردن و لنگر انداختن...

خسته شدم از همه چیز و همه کس... و از هیچ چیز و هیچ کس... یه لحظه میخوام سرمو محکم بکوبم به دیوار که مخم بریزه بیرون و از این سر درد لعنتی خلاص شم... یه لحظه دیگه دلم میخواد بخوابمو همه چیزو فراموش کنم...

درد دلواپسی لامصب بد دردیه... درد اضطراب بد دردیه... درد ندونستن و گیج و منگ بودن بد دردیه... درد  بیهدفی بد دردیه... درد بی خاصیت بودن مصیبته...

ومن منی که یه زن به اصطلاح جونم زیر بار این درد و مصیبت مثل یه شمع روز به روز اب میشم... سر درد... دست درد... دندون درد... پشت درد... نمیدونم دیگه چه دردی هست که من نکشیدمش...

اعصابم خورده...

اما خدا شاهده من بی هدف نبودم... هیچ وقت تو زندگیم بی هدف نبودم... اما نمیدونم چی شد که خوشبختی و موفقیت در خونه منو نزد...همیشه سعیمو کردم که بهش برسم  سختیهای عالم رو کشیدم اما نشد... هر چی من جلو رفتم اون از من دورتر و دورتر شد...

منظورم از اون شخص خاصی نیست چیز خاصیه...

احساس میکنم خیلی از مرحله پرتم ...و دونستن این موضوع منو دیونه میکنه...

هم از نظر روحی و هم از نظر جسمی داغونم... کاش میشد به ارزوها رسید... کاش راهی بود که از طریقش میشد طعم شادی رو چشید...

صدای حافظ توی گوشم میپیچه:

(یوسف گم گشته باز اید ز کنعان غم مخور

کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور)

 

خدایا اخر و عاقبت منو هم بخیر کن....