خانوم؟



برای صدمین بار روی پنجره دولا میشوم.لبخندی از سر شوق صورتم را روشن میکند. از ان دور میبینمش که لنگان لنگان به سمت خانه میاید.
بسمت در خیز بر میدارم و سپس پله ها را یک در میان طی میکنم.
دمپاییهای پلاستیکی ام به پله ها شلاق میزنند.
راهرو را طی کردم. نفس زنان در را باز میکنم. پشت در ایستاده و مثل همیشه خودش را پشت بقچه لکه دارش پنهان کرده . به کفشهای خاکی اش خیره نگاه میکند ولی حواسش جای دیگری است. با همان کت کهنه قهوه ای که  لکه ای روی سینه چپش دهن کجی میکند. و همان شلوار اشنای چهار خانه قرمز و زرد .
و نگاهش  که مثل همیشه غمگین و خجالت زده متوجه من میشود.
(سلام خانوم. حال شما چطوره؟)
(خوبم. خودتان چطورید؟ بهترید ایشا...)
(بله خانوم خدارا شکر )
.
سعی میکنم بقچه را از دستش بگیرم.
(نه خانوم شما چرا؟)
(بدینش به من براتون میارمش)
و به زور بقچه را از دستش قاپ میزنم. میدانم که جز چند دیگ فکسنی سوخته چیز دیگری در ان نیست.از این که میبینم اهی در بساط ندارد دلم اتش میگیرد . 
سعی میکنم بروی خودم نیاورم اما میدانم که خجالت میکشد برای همین جلوتر از او پله ها را بسرعت طی میکنم.او هم پشت سر من اهسته بالا میاید. به اشپزخانه میرویم.
در اشپزخانه میوه های مورد علاقه اش (موز و سیب) در کاسه برنجی چیده شده است.
به محض این که مینشیند بوی نا اشپزخانه را پر میکند. باز خودم را پشت دیگ ماکارونی گم میکنم و نگاهم را به دستهای کثیف و ترک خورده اش میدوزم که به روی زانو میروند و ارام به همدیگر گره میخورند.
وقتش است که ان کفشهای کهنه را دور بیاندازد (اصلاخوب شد که امد.با هم میرویم هر ان کفشی که دلش میخواهد برایش میخرم...)
(خانوم... زحمت نکشید)
(خواهش میکنم خجالتم ندید شما مهمان هستید و این وظیفه من است که از شما پذیرایی کنم خانه خودتان هست راحت باشید)
لبخند میزند. او دیوانه نیست... فقط حواس پرتی دارد. و چون پول و ندارد نمیتواند از خودش مراقبت کند.
بیاد محل زندگیش میافتم.در چوبی ابی رنگ و فوق العاده کثیفی که به مسجدی ویرانه ختم میشود. و دالانی تاریک و خاکی که پر از تار عنکبوت و سوسک که به حیاط میرسد. گاهی اوقات زیر پایت را باید مواظب باشی تا تکه های سنگ و خرده های شیشه پاهایت را خراش ندهند. و بعد به حیاطی قدیمی میرسی.  
و حوضی اغشته به کف که در وسط حیاط قرار دارد . اتاقهای سنگی با پنجره های کبره بسته و پرده های نخ نما دور تا دور حیاط نمای زیبایی از فقر را به رخ میکشند. مردی با ریش و موهای جو گندمی  بسیار بلند و با زیر پوشی چرک مرده کنار حوض با خودش نجوا میکند. پیر زن کناری همانطور که به من خیره شده است تند تند زیر لب برایم دعا میکند. از بقیه خبری نیست. اشپزخانه ای وجود ندارد. بقچه های روی هم انباشته شده  کنار هر در با شلختگی ریخته شده اند.و کبوتران بر سر بشقابی مخلوط از برنج و  پشه های مرده جنجال به پا میکنند...
.
(خانوم؟ ... حسین اقا میگفت اگر زن بگیرم وضعم بهتر میشه. راست میگه؟برام زن میگیرید؟)
جوابی ندارم که بدهم.
.
نه ماه بعد از تهران خارج میشوم. تنها نگرانیم اوست که بعد از من چه کسی از او مراقبت میکند؟ میخواهم او را هم ببرم اما نمیتوانم. به خانواده اش که ایتالیا هستند زنگ میزنم. هیچ کس نمیخواهد مسعولیت به عهده بگیرد. (بگذارش و برو...)
با دلی شکسته و غمدار بعد از کلی نصیحت به راه میافتم. 
.
هفته ای یک بار از او خبر میگیرم و ماهی یک بار مبلغی پول برایش ارسال میکنم. 
.
۳ سال گذشته است . ۳ ماهی است از او خبری ندارم. دلم شور میزند چون تلفن منزلش جواب نمیدهد.
.
ظهر است. خواهرش از ایتالیا زنگ میزند. از گریه هایش دلم اشوب میشود.
(میگوید که برادرش مرده است)
دردی عظیم در قفسه سینه ام میپیچد. نمیدانم چه بگویم. تلفن را قطع میکنم.
.
امروز مراسم ختمش است .با پیراهنی به رنگ زرد رنگ مورد علاقه اش وارد میشوم. حتی لکه ای به رنگ مشکی سر تا سر لباسم به چشم نمیخورد. بستگانش چشم غره میروند. چشمانم را میبندم اما گریه نمیکنم. یکی ان بالا در کلماتی را بلغور میکند و همه زجه میزنند. (نوش دارو بعد از مرگ سهراب)
.
در رختخواب دراز میکشم. نمیدانم خواب هستم یا بیدار که میبینمش. همان جا کنار تختم مینشیند و چشمهای نجیب و ریزش را با محبت به من میدوزد. 
(خانوم...)
(من که همیشه گفته ام من را خانوم صدا نکنید)
لبخند میزند.
( من همیشه خجالت زده شما خواهم بود... خانوم)