بی عنوان



مطلب جدیدی ندارم که سرت را به درد بیاورم. خودت تمام عمرت را با سر درد و خیال گذراندی.اما دلم میسوزد. برای اینده ات؟ یا گذشته ات؟ نمیدانم. فقط میخواهم حقیقت را بدانی .خودت خوب میدونی که تو لجنزاری که اسمشو گذاشتی (زندگی) وحشتزده و بی هدف دست و پا میزنی.
خودت از درد عظیمی پشت اون ارواره هایی که برای زدن لبخندهای کذایی مدام باز و بسته میشوند نهفته به خوبی اگاهی.
و اون خنده های احمقانه به چه دردی میخورند وقتی کسی نیست که شریکشان شود.
وقتی نوشته هات بی معنی بشوند دستهایی که تند تند مینویسند چه ارزشی دارند؟
دخالت های بیجا تو را به کجا میبرند؟چرا میگذاری مشکلات دیگران قلبت را به درد بیاورد. تو به فکر خودت باش و زندگی که سر تا سر دروغی بیش نیست و روز به روز بیشتر به گند کشیده میشود.





و تو موجود لجباز همیشه بامن مبارزه میکنی