زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد...

اگه از اینکه من نبودم و به شما سر نزدم ناراحت شدید بهتون حق میدم...اما دوس دارم بدونین یه موقعا اینقد اتفاقای تلخ و عجیب و غریب میافته که برا ادم حال و حوصله نوشتن و....نمیمونه...

اول از همه اینکه پدر بزرگم بشدت مریضه و مدت زیادیه که تو بیمارستان بستریش کردن...مشکلشم پیری....قند...از کار افتادگی کلیه...بسته شدن ماهیچه های قلب...الزایمر... و هزار درد و مرض جور وا جوره..تو این یه هفته هم اینقد حالش بد بود که همه دورو اطرافیا در مورد وضعیت این اقا با خودشون کنار اومده بودن....هی خوب میشد هی بد میشد... اینقد تو این مدت ناراحت بودم که دندون درد کذایی ( که سرما و عصبانی بودنم باعثش میشه) شروع شد و چهار پنج روزی پدرمو در اورد... خوشبختانه زود بداد پدر بزرگم رسیدن و نه فقط من بلکه همه  الان خیلی حالشون بهتره...

پنج شنبه پیش هم سر یه موضوع احمقانه با یکی از بچه های سر کار دعوام شد...موضوع هم از این قرار بود که وقتی من داشتم یه مشتری رو که مشکل پیچیده ای داش کمک میکردم ....یکی از بچه های جدید (که به بد عصبانی معروفه) اونم با مشتری بود صدام زد که برم کمکش کنم...من احمق گردن شکسته هم دلم براش سوخت و به مشتریم گفتم صبر کنه تا من ببینم چه کمکی میتونم به این خانوم بکنم...خلاصه رفتم بالاسرش و براش توضیح دادم که چیکار باید بکنه و چون خودم مشتری داشتم برگشتم پیش مشتری خودم...خانوم و اقایی که شما باشید...یهو دیدم خانوم جلو مشتری ها پقی زدن زیر خنده و شروع کردن به گوشه کنایه زدن و غر غر کردن...منو میگید یهو گوشام سوت کشیدن... اخه وقتی یکی منو و خودشو جلو کسی مخصوصا مشتری گه کنه خیلی بهم برمیخوره...وقتی هم که مشتریم برگش بهش خندید دیگه اتیش گرفتم...با خودم شرط کردم که حالشو بگیرم...همون کارم کردم...اینقد صبر کردم تا همه مشتریا رفتن بعد رفتم پیشش و بهش گفتم که اصن از این کارش خوشم نیومد...اونم که بد دهنه شروع کرد لیچار بار من کردن...کم کم جریان بگوش رعیسا رسید و کلی ضایع شدم... خنده دارش اینجاس که نمیدونم چطوری اینقد عصبانی شدم...الان که یادم میاد خندم میگیره که چطو سر یه موضوع به این مسخره ای اینهمه داد و قال راه افتاد...امروز یه کارت معذرت خواهی از خانومه گرفتم و قضیه بخوبی و خوشی تموم شد...

 

 امسال کریسمس شهر ما یه حال و هوای دیگه داره... مردم اینجا هم برا اینکه از شهرا و کشورای دیگه تو برگزاری مراسم عقب نمونن کلی بخودشون و دور و اطرافشون رسیدن و خلاصه همه چی کریسمسی شده...

 

 

این برف الکیه که بچه ها دارن باهاش بازی میکنن...ما اینجا هیچ وقت برف نداریم...

 

 

این اقا هم اینقد بامزه ادا و اطوار میومد که همه رو از خنده روده بر کرده بود...

 

 

اینم ملکه یخی که شلوارشم از زیر لباسش پیداس...

 

راستی...فراموش کردم که بگم جمعه دارم میرم لاس و گاس...اینم  عکس من و تربچه در حال نقشه کشیدن و شیطنت...

 

 

در حال حاضر دارم برای بار صدم کتاب شب بی ستاره خانوم شجاعی رو میخونم...