از ادمای کثیف حالم بهم میخوره...

میره میاد قربون صدقه دوس دخترش میره...جلو کس و ناکس پزی میادکه بللللله ماهم برا خودمون کسی هستیم (تو دلتون یه خط بالای ک بذارین که با چیز دیگه اشتباه نشهالبته چندان فرقی هم نداره) و دختر خوشگل چش رنگی امریکایی گیرمون اومده و قراره بعد عهدی ازش خواستگاری کنیم...یه عکس مفنگی هم از دوس دخترش تو جیبشه که هر کی راجع بهش سوال کرد زودی عکسرو درش میاره و نشونش میده... وقتی یکی ازش پرسید اگه دوتا دختر بذارن جلوت یکیشون جلف و هرزه باشه و فقط تورو برا کارای بیناموسی بخاد و اون یکی دختر خیلی خوب و اهل زندگی باشه که عاشقت باشه کدومشونو انتخاب میکنی؟... برگشته میگه اولی رو!!!!!!!!

 

با عمو جان قطع رابطه کردیم...پدر که نمیگه چیزی شده اما ما میتونیم حدس بزنیم که جریان از چه قراره ...کسی که اینقد ادعای برادری میکنه  یه شارلاتان بیشرف مث بقیه س که پولمونو خورده... دیشبم زن بیهمه چیزش  به مادر زنگ زده بوده خودشیرینی که دعوتمون کنه شب بریم خونشون... نمیدونسته که دیگه اینقد الاغم نیستیم که نفهمیم میخواسته گه کاری شوهرشو بپوشونه...یه موقعا از سادگی مادرم خیلی حرص میخورم...همیشه لی لی به لالای همه میذاره و میخواد همه ازش راضی باشن..صد میلیون بار بهش گفتم مادر من نشین پای حرفای این زنیکه...این قد حرف دلتو پیشش با نکن...نمیفهمه که این پس فطرت خوبیشو نمیخواد...یادش نیس که این کثافت همونی بوده که چار تا دونه طلاهای  مادرمو جلو چش خودمون دزدید...یادش نیس که چقد خودشو دخترای اشغالش پش سر من حرف زده بودن که من وضم خرابه و برا همین هنوز ازدواج نکردم...هی میگم این حرفارو اما کیه که گوش کنه...این پدر  ومادر منم از اولشم ساده بودن...دلشون برا همه سوخته و در همه مال و اموالشون رو بهمه بازبوده... نتیجشم که مشخصه...(کی بکی میگه که در خونتو ببند همسایتو دزد نکن)...

 

 

امروزم تو یکی از پارکای شهر ارواین جشن مهرگان گرفتن و چن تا خواننده در پیتی هم توش میخونن... خالم هر سال از طرف کارش بلیط مجانی میگیره...امسالم قراره مادرمو ببره... بمنم گف بیا گفتم حالو حوصله این ایرانیارو ندارم... یا زل میزنن به حلقه دماغم...یا بلباسام...یا به کلاه و دستمالی که بسرم میبندم...ندید بدیدن دیگه....گفتم شما برین خوش باشین...

نظرات 5 + ارسال نظر
بنگری شنبه 21 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 12:13 ب.ظ http://www.bangeree.blogsky.com

سلام گلم
الهی....
هنوز همون طرز تفکر بیمار تو ذاتشون مونده ...... بیماری فکری ....
خوب بود میرفتی یه حرسشون در می یاوردی یا اینکه ساکت میشدن دهنشون هم زیپ میشد .....
شاد و خندون باشی

غزال دوشنبه 23 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 01:56 ب.ظ http://www.baby2007.persianblog.ir

غزال دوشنبه 23 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 01:57 ب.ظ http://www.baby2007.persianblog.ir

ای بابا...طناز جون...چرا اینقدر دلت خونه...نبینم عصبانی باشی....راستشو بخوای منم اصلا حوصله جماعت ایرونی رو ندارم....

آرزو مامان آرش سه‌شنبه 24 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 02:38 ق.ظ http://jiluah.persianblog.ir

نبینم غمگین باشی طناز جون. انشاءالله که زود زود سرحال بشی و شلوغ و شیطون مثل همیشه.
همشون را واگذار خدا کن که خودش بهترین قاضیست :)

R سه‌شنبه 24 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 05:32 ق.ظ

به نظر من هم اگه با مادرت صحبت کنی می تونی متقاعدش کنی که کمی روراست باشه و حرفی یا کاری نکنه که دل کسب رو بدست بیاره و لی دل بقیه رو ناراحت!
امیدوارم که اوضات روبراه بشه .. موفق باشی
رفوزه
partizanha.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد