هپلی...

یه تلفون نوکیای تازه گرفتم که بیچارم کرده... کل روزمو گذاشتم که اهنگشو (رینگتونشو) عوض کنم نشد که نشد...دیگه نزدیک ظهر که بیخیالش شدم اقای عین عزیز زنگ زدن که اعلام کنن بعد ۴ ماه قراره افتخار بدن بیان شهر ما... لازم به توضیحه که از شهر ایشون تا شهر ما ۱ ساعت و نیم فاصلس اما هر موقع بنده پیشنهاد میکنم تشریف بیارن زیارت ایشون ناز و عشوه میان که دیگه پیر شدن و حال روندن تا اینجا رو ندارن... اخه بنظر شما ادم  ۲۶ ساله پیره؟...

 

 

تا اونجا رسیدیم گفتم الا و بلا ما باید عکس بگیریم... شکش برده بود که چرا من هی عکس میگیرم... بهش نگفتم که میخوام عکسارو بذارم تو بلاگم... اگه بفهمه تیکه بزرگم گوشمه...

 

 

این عکس بعد از ظهرش بود...

 

 

اینم شبش...

بعد از اینکه یه فیلم کمدی که بیناموسی توش زیاد داش دیدیم...ایشون زود جیم شدن چون فردا فقط بنده علاف هستم اقا باید تشریف میبردن سر کار...

 

داداش ببعیم اومدششششششششششش... الهی قربونش برم...دلم براش یه ذره شده بود...تا اومد همدیگرو بغل کردیم...گریم گرفته بود...

تا ۵ یا ۶ سال پیش اینقد با هم لج میکردیم و همدیگرو کتک میزدیم که مامان ناهید (مادر بزرگم) میگف شما دوتا اخرش همدیگرو میکشید... اما الان جونمون واسه هم در میره...

نظرات 1 + ارسال نظر
بنگری دوشنبه 16 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 12:03 ق.ظ http://www.bangeree.blogsky.com

سلام طناز گل ....
این ملاقات خواهر و برادر رو چقدر ساده نوشته بودی ...به همون سادگی که ارتباط شما صمیمی و گرمه .
دقیقا حرفت درسته وقتی کوچکیم دعوا و مرافه حسادت و لج بازی اما بمحضی که بزرگتر شدیم اینقدر هم دیگه رو دوست داریم که یاد اون روزها واسمون یه خاطره شیرین و خنده آوره .
خیلی مهربون و صاف دلی ....
مواظب خودت باش .... همیشه شاد باشی...
سوسن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد