روز خداحافظی...

من خیلی خیلی ادم حساس هستم و اگه به یکی دلبسته شم و ازش جدا شم خیلی غصه میخورم...

دیروزم روز اخر کلاس بود و روز اشغال خداحافظی... 

یه خانومی بود دم در بانک میشست و تلفونا رو جواب میداد....خیلی خیلی زن خوبی بود...همیشه و در همه حال مهربون بود و به همه کمک میکرد...بیچاره صد هزار بار اومد سر کلاس هی گفت دلم برا همتون تنگ میشه...رو تخته وایت برد برامون نوشت...(صلح...خیلی همتونو دوس دارم... کار جدید مبارکه...موفق باشید... و  با بهترین ارزوها)...

 

 

زنگ تفریحم که رفته بودیم تو اتاق غذا خوری دیدیم طفلکی کیک برامون خریده...

 

 

اینم عکس دسته جمعی کلاس...(معلمه همون اقای کوچولو هستش که وسط همه نشسته و نیشش بازه)...

 

 

و اینم اخرین عکس دو دوست...

 

 

امروزم کار اصلی شروع شدش... البته جایی که قراره کار کنم  هنوز درست نکردنش... الان موقتا تو یه بانک دیگه هستم تا ببینم چی میشه...

 

صب که پدر جون همراه (شوهر خاله ماهم) اومدی منو رسوندی کلی قر زدی سرم... که چرا باز پاشدم رفتم بانک... که باید برم یه درس بخونم که ساعتی ۵۰ دلار دربیارم... خیلی حرف برات داشتم... اما من مث تو بیشرم و حیا نیستم که جلو کس و ناکس طرفمو سکه یه پول کنم... تو که نمیدونی تو دل من چی میگذره... نمیدونی که شبا از غصه با زور قرص میخوابم... نمیدونی که احتیاج به راهنمایی دارم... نمیفهمی که من نمیتونم تصمیم بگیرم... نمیدونی که چقد بی پولی... بی ماشینی......بیسوادی...عذابم میده... میگی برم مث ببعی خودمو بکشم... ۱۰ سال حداقل درس بخونم تا شاید یه گهی بشم... تا اون موقع چه خاکی باید برسرم بریزم؟... نکنه تو میخوای خرج منو بدی که برا من بلبل زبونی میکنی؟....

شب که سر شام بازم جر و بحث شروع شد پاشدم رفتم تو اتاق دیدم  داره هوار میکشه که چرا مرتیکه (شوهر خاله بدبختم)  گفته اینقد بهم فشار نیاره...بعدم برگش گف که دیگه پول نداره خرج مفخوری مث من کنه... و باید پاشم کاسه و کوزمو جمع کنم و از اینجا برم...

میدونم که همه چی تقصیر خودمه... همون ۷ یا ۸ سال پیش داییم گف طناز اینا پدر و مادر نیستن... قاتل جونتن... اگه میخوای مرگ تدریجی داشته باشی تو این خونه بمون...گفتم نه... گناه دارن اینا تو غربت تک تنها بمونن... حال میفهمم که ...

نمیدونم چرا تب کردم...

نظرات 5 + ارسال نظر
آرزو شنبه 7 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 02:38 ق.ظ http://jiluah.persianblog.ir

طناز جون سلام
خوبی؟ بهتری؟
خیلی متاثر شدم راجع به رابطه‌ات با پدر و ... شنیدم. خیلی سخته. از خدا میخوام که بهترین راه را جلوی پات بذاره.

موفق باشی دوست خوبم

آفتاب گردون شنبه 7 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 11:24 ب.ظ http://aftab-gardoon.persianblog.ir

مطمئنم که بهترین تصمیم و گرفتی که رفتی سر کار........این راهیه که توش رشد میکنی با تموم تجربه های خوب و سختش. امیدوارم همه چیز اونطوری بشه که تو دوست داری و مثل اون لبخند قشنگ توی عکست ؛ دل کوچولوتم یه عالمه شاد بشه.

بنگرى یکشنبه 8 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 12:28 ق.ظ http://www.bangeree.blogsky.com

سلانم گلم ...
خوبی؟
متاثر شدم ....واقعا بعضی وقتها خانواده ها باعث داغونی و سرکوبی فرزندانشون میشن . کجا اون کانون گرم خانواده که تو کتابها میخوندیم....
اما تصمیمت عاقلانه بود .... از یک جهت دستت تو جیب خودت از جهتی دیگه ذات خودت وجود خودت را ثابت میکنی .... خود را می یابی دوباره ...
غصه نخور همه چیز آروم آروم حل میشه .
آرزوی موفقیت دایم ....برات از خدا میخوام
اخم نکن ....لبخند ...اوکی

نازنین یکشنبه 8 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 03:39 ب.ظ

ای وای...
طناز تو هم؟؟؟
کاش یکی حالیمون میکرد آخه اینا از جون ما چی میخوان!
بابای من که هم کار رو قدغن کرده هم درس رو که واسه درس با کلی واسطه طلسم شکست...

هر کس خودش بهتر میدونه کجا واسش مناسبه
تو هم اونکاری که فکر میکنه درسته و خوبه انجام بده
بهتره یاد بگیریم یه گوشمون در باشه یکی دروازه
ضمنا اینقدم به دوست مهربونم توهین نکن موهاتو میکشما
اصلنم خل نیستی خیلی هم گل و باحالی
منم واقعا دوستت دارم با اینکه زیاد نمیشناسمت

دعات میکنم
حتما حتما

نازنین دوشنبه 9 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 01:35 ب.ظ

چطوری طناز جان؟
بهتری؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد