روز سوم...

 برا خودم قسم خوردم که دیگه حتی اگه از خستگی در حال مرگ باشم هم شبا زود نرم بخوابم...قضیه هم برمیگرده به دیروز که ساعت ۸ شب مث مرغ رفتم تو لحاف و تا صب حال تهوع داشتم...

صبام دیگه راحت شدن برام... زودی پامیشم... مث همیشه میرم صبونه بیرون میخورم  و میرم سر کار...

اما وای که امروز چه روز مزخرفی بود...کلی اطلاعات جدید باید یاد میگرفتیم و استاد عوضی نذاش یه دونه نت از حرفایی که میزد برداریم...تا دستمون میرف طرف خودکار مث بچه دبستانیا یدونه میزد رو دستمون و کلی متلک بارمون میکرد...من کلا با پول مشکلی ندارم... مشکل بزرگ من اینه که برنامه کامپیوتری که برای این شرکت بکار میره خیلی خیلی پیچیده هس و کلاس هم بیش از اندازه سریع پیش میره ...و از همه بدتر کسایی هستن که دوطرف من میشینن... طرف چپم یه پسر امریکایی هس که شکل اون پسره هس که تو قیلم (ازباب حلقه ها) بازی میکنه...یه پسر فیس و افاده ای که صد بار پز کاز قبلیشو داده‌ (طرف قبلا تو شرکت تبلیغات ماشین کار میکرده)...طرف راستم هم یه دختر سیاه اب زیر کاه بی ادبه ( از اونا که هنوز ماجرای نژادپرستی چندین سال پیش یادشون نرفته و تا یه سفید میبینن رم میکنن)... در عوض  دو سه تا چش تنگای خر پول چینی که پشتم میشینن خیلی اجتمایی هستن...یه خانوم امریکایی هم هس که همیشه بو دود میده (تو هر زنگ تفریح حداقل ۴ تا سیگار میکشه)... 

استادمون هم یکم بگی نگی مشنگه...از این مدلاس که با همه شوخی میکنه و میخنده...جالبترین حرفی که زد این بود که وقتی نشستی و مشتری جلوته تو دلت صد تا فحش بهش بده و سعی کن که از این فحشا خندت بگیره تا وقتی مشتری نگات کرد نیشتو ببینه و با خودش خیال کنه به به عجب کارمند باحالی هستی...

نمیدونم چطوری امروز گذشت اما استاده فهمیده بود که من نگرانم خواستم برم خونه کلی دلداریم داد که یکم بیخیال شم...دمش گرم... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد