درس و ماشین... مساله حل شده است:))

دارم کم کم بخودم امیدوار میشم... اخه امروز مث خروسا ساعت ۵ و نیم صب پاشدم...ماهی رو که دیشب مادر خانوم درس کرده بودن برداشتم و برعکس دیروز با چشای باز رفتم سر کار...

عجب روزی بود امروز...سر کار یه سری اطلاعات خیلی خیلی ریز و دقیق تو یه برنامه کامپیوتری گذاشتن که نزدیک ۳۰۰۰ صفحه بود و اخر هر فسمت هم یه مش امتحان گذاشتن که بفهمن اطلاعاتو فهمیدی یا نه... کل روز رو گذاشته بودن برا  خوندن فقط یه قسمت از این اطلاعات و چشای همونو باباقوری کردن...اشتباه من وقت امتحان دادن اینه که اول شروع میکنم مث لاکپشت با جون کندن مساله های اول رو خوندن و حل کردن و برا همین وقت برا بقیه مساله ها نمیمونه...و از همه عقب میمونم...امروزم همینجور شد...تا ساعت ۱۲ صفحه های اولو خوندم بعد که رسیدم به صفحه های وسطی در باز شد و یه معلم دیگه اومد تو...یه چیز مسخره بچه بازیم که یادمون دادن اینه که عادت کنیم سر کار که میریم چطوری  مشتریها رو تحویل بگیریم... و تحویل گرفتن به این صورته که هر بار در با میشه و یکی میاد تو مث این خلا باید همگی باهم بگیم (خوش امدید به واکویا (اسم بانکه هس)...

همینجورم شد در با شد و یه مرده سیا اومد تو... من از بس تو نخ امتحانه بودم نفهمیدم که اومد تو.... وقتی فهمیدم که گوشی رو از گوشم برداشت سلام کرد و حسابی ضایع شدم...حالا مرتیکه تو این گیری ویری امتحان و گشنگی گیر داده بود که الا و بلا باید شروع کنید به معرفی کردن خودتون.. هر کی یه چرت و پرتی گفت تا اخر سر رسید بمن ...یه مش متلک بار بچه ها کردم که منو گذاشتن نفر اخر و چون هر کی در مورد کارایی که بش علاقه داره یه چیزی گفته بود... اومدم یه چیز متفاوت بگم و یکم پزی بیام... گفتم من از نوشتن خوشم میاد...اونم گیر داد که باید یکی از نوشتهاتو بیاری من بخونم...منم واسه اینکه از زیرش در برم گفتم که نوشتهام به فارسی هستن...اونم نه گذاش نه برداش گفت یکی از اون خوب خوباشو ترجمه کن و برام بیار...داشتم تو دلم بر پدر مادرش لعنت میفرستادم  که برگش گف که علاوه بر اینکه ۲۶ ساله تو بانک کار میکنه... فوق لیسانس ادبیات انگلیسی هم داره...منم که جان خودم خدای انگلیسی اونم نوشتنش هستم...

خلاصه فک نکنم دیگه گیر بده چون به قول مادرم این وسط  اینقد صنم هس که یاسمن توش گمه...  خلاصه وقتی هم داشتیم امتحان میدادیم اینقد چرند گفت و سر و صدا کرد که نه فقط من بلکه همه بچه ها ارزو داشتن که میتونستن یه سیلی بزنن تو گوششو و صداشو ببرن ....

 بلاخره با هزار بیچارگی...امتحانو ( یعنی یک نهمشو)  بعد ۹ ساعت تموم کردیم و تشریف بردیم منزل... به محض رسیدن رفتم همه واحدای کالجمو حذف کردم چون با این وضعی که کار پیش میره باید با درس الودا کنم....

البته برا اولین بار هدفی تو زندگیم مشخص کردم... اونم اینه که حتی اگه مجبور بشم یه سال دیگه هم درس خوندنو عقب بندازم اینکارو میکنم به امید اینکه بتونم یه ماشین توپپپپپپپپپپ بخرم...

 

 

چرت و پرت اخر:

خدا پدر اینترنتو بیامرزه که بعضی ادمارو بهم نزدیک میکنه و خدا مادر اینترنتو کفن کنه که بعضی ادمارو از هم جدا میکنه...

نظرات 1 + ارسال نظر
شنتیا چهارشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 08:43 ب.ظ http://redshantia.mihanblog.com

سلام طناز جان
ممنون که بهم سر زدی
آره خودمم قبول دارم که به درد ترور شدن نمی خورم!!!
خوشحال میشم نقد هاتو در مورد نوشته هام همیشه بخونم.
بازم بهم سر بزن.
مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد