زندگی... اونم از نوع جدیدش!

HydroForum® Group

شب قبل از عمل مغزم از کار افتاده بود. هی با خودم کلنجار میرفتم که دلم شور بزنه یا نه.

خوب دفعه اول بود که قرار بود عمل کنم و از شما چه پنهون خیلیها با همدردیها و نصیحتهاشون ته دلمو خالی کرده بودن.
اون خانوم بزرگه که یه پاش لب گور بود لب میجنبوند و میگف چشمه! دس هر کی نمیشه دادش میزنن کورت میکنن اونوق دیگه هیچکی نمیاد بگیرتت...
اونیکی که خودشو علامه دهر میدونس با قیافه حق بجانب بادی به غبغب مینداخت و میگف به نظر من عمل نکنی بهتره چون از هر ۵ عمل ۳ تاش خراب از در میان...
یکی دیگه که  همچین سر تکون میداد و با نگرانی نگام میکرد که انگار قراره به جای اتاق عمل تشریف ببرم قبرستون...
خلاصه هی این پا اون پا کردم و به عواقب عمل کذایی فک کردم که ساعت ۱۱ شد و خوابم گرف بعدم به این نتیجه رسیدم که توکل کنم به خدا. پس دل و زدم به دریا و تا صب تخت خوابیدم.
ساعت ۶ از خواب پاشدم و چون منشی دکتر گفته بود هوای اتاق عمل سرده تو چله تابستون دو تا پلیور و شلوار گرمکن پوشیدم و برای محکم کاری یه ژاکت کلفتم رو پلیورم کردم. (بعدا که تو بیمارستان دیدم همه صندل و تیشرت پوشیدن خیط شدم)
جایتان خالی صبحانه مفصلی هم نوش جان کردم و دو سه تا چای قند پهلوی دبش هم سر با لذت سر کشیدم و با هزار کبکبه و دبدبه راهی بیمارستان شدم. تو راه هم اینقد خمار بودم که نفهمیدم چطور مسافت به این زیادی مث برق طی شد.
چون عشق عمل منو کشته بود تا بیمارستان قدمهای تند تند برداشتم و در رو باز کردم.
در بیمارستان رو به کوچه بود و اولین دربه اتاق باریکی باز مبشد که دور تا دورشو صندلیهای ابی گذاشته بودن و ته اتاق هم یه تلویزیون یود و یه چن تایی گلدون گل مصنوعی هم دورش چیده بودن. روبروی در ورودی هم پرستارا و دستیاران اقای دکتر  با چشای پف کرده تلو تلو خورون اینورو انور میرفتن. گاهی هم با هم حرف میزدن و سر بسر هم میذاشتن.
۱۰ دقیقه که نشستم یکیشون صدام زد و یه دفترچه کت کلفت داد دستم و گف بخونم و امضا بزنم.
(این برگه ها رو قبل عمل به مریضا میدن که بقول معروف از قبل باهاشون اتمام حجت کرده باشن که اگر عمل موافقیت امیز نبود و مریضا کور شدن  حق شکایت ازشون نداشته باشن).
هنوز برگه ها رو تموم نکرده بودم که یکی از دکترا صدام زد. دوباره دلم قیلی ویلی میرف و هول شده بودم اما وقتی دیدم طرفم یه اقای کچل ایرانی هستن قند تو دلم اب شد. مخصوصا که اقا خیلی هم بامزه تشریف داشتن و کلی هم متلک بارم کردن. بعدم منو نشوندن روی یه صندلی که جلوش صفحه مربع شکلی با حلقه های قرمز بود. وسط صفحه هم یه سوراخ بود که من میباس بهش زل میزدم تا اقا از پشت عکس منو بندازد.حال هر چی سر این دوربین و جکهای او خندیدیم بماند.
البته بیشتر خنده های من سر کله طاس اقای دکتر و مسنیش بود. چون هر وقت نگام بهش میافتاد یهو از ذهنم گذش که ای کاش رفیقم بود و بهش میگفتم که خاطرخواه شدم و کلی با هم کیف میکردیم.
اما از بدشانسی کار عکس گرفتن که تموم شد منو داد دس یه پسر چاق و اخمالو که همچی نگام میکرد انگاری ارث باباشو ازم طلب داره.
خلاصه از روی جبر و با نازضایتی با اون ادم گند دماغ رفتیم تو یه اتاق دیگه. هنوز کامل نشسته بودم که گف بالارو نگا کن و ۵ ۶ قطره چکوند تو چشام.
نمیدونم چه کوفتی بودن که تا پلک زدم احساس کردم عمل نکرده کور شدم. اونم که انگار نه انگار هی میگف دس نزن به چشات.اما چون دید اوضاع چشام قر و قاطیه یکم صب کرد و بعد یه نور انداخت تو چشامو گف تکون نخور. ولی اینقد معذب بودم که قرار نداشتم. این از کلم که هی میچرخید و اون از چشام که مث نخود لوبیا میجنبیدن .خلاصه تا کار تموم شد جونشو به لبش اوردم . وقتی خواس بره اخمی کرد و گف بشین تا یه دکتر دیگه بیاد.
 بدترین قسمت به انتظار دکتر نشستن بود. چون از ترس پرستارای بد اخلاق میترسیدم کتابمو در ارم بخونم و حوصلم سر رفته بود.پس تا دکتر بیاد هی انگشت ترکوندم و در و دیوار دیدم. یکمی هم به برادر فضولم خندیدم چون یهو به ذهنم رسید که اگه داداشم بجای من تو این اتاق بود دکترا باید فاتحه دسگاهاشونو میخوندن برای اینکه ظرف ۲۰ ثانیه ترتیب همه این دستگاها رو میداد و دل و روده همشونو میریخت بیرون.
بعد ۳۰دقیقه سر کله خانوم دکتر پیدا شد . اونم یه سری معاینه کرد و شماره چشممو یادداشت کرد.
بعد فرستادم تو یه اتاقی که یه خانوم امریکایی قبل از من به انتظار نشسته بود. همینطور که پرستارا قطره تو چشامون میچپوندن خانومه که یکی از چشاشو قبلا عمل کرده بود بهم دلداری میداد. خدا پدرشو بیامرزه که حالم و درک میکرد. هی میگف نگران نباش .بخدا دو روز بعد عمل تازه حسرت میخوری که چرا این کارو زودتر نکردی.
دو سه تا شیرینی هم بزور بخوردم داد که تا دو ساعت دیگه که عمل داشتم ضعف نکنم.
نیم ساعت بعد یه اقای دیگه هم اومد تو و سه تایی شروع کردیم به حرف زدن. در این میون یکی از پرستارا وزنمون رو پرسید و بر مبنای اون به هرکدوم چن تا قرص ارام بخش داد و به من اشاره کرد که باهاش برم. منم قرصارو که بلعیدم پشت سرش راه افتادم در عین حال هزار بار بر پدر و مادرش صلوات میفرستادم چون به محضی قرصا رو خوردم دلم اروم گرفت و سبک شدم.
وقتی وارد اتاق سردی شدیم ازم خواس که روی تخت دراز بکشم و کلمو که بالا کردم دیدم دکتر جراحم با دستیاراش مث اجل معلق بالای سرم جمع شدن.
اون موقع بود که فهمیدم تو اتاق عمل هستم.
جالب اینجا بود که ابدا مضطرب نبودم چه بسا ولم میکردن یه خواب تمیز هم میزدم به بدن.
اما با صدای دکتره خواب از کلم پرید.مث فرفره تو ۳۰ ثانیه برام توضیح داد که
۱. نباید به هیچ عنوان بخوابم
۲. چشامو تا جایی که با با غوری بشن باز نگه دارم
۳. تموم مدت به نور قرمز بالای سرم نگا کنم
بعدم با یه چیزی مث چنگک پلکامو باز کرد و گف به نور قرمز نگا کنم. خندم گرفته بود اونم شدید چون دماغ دراز اقای دکتر زیر نور دستگاها میدرخشید.
دکتر هم مرتب با لحجه غلیظ ارمنی داد میزد نور قرمز عزیزم. نور قرمز و نگا کن.
بعدم با یه چیز تیز مردمک چشممو برید. چون بهوش بودم درد و احساس کردم. یکی هم هی از پشت هر چن ثانیه میگف ۲۰٪و ۳۰٪ و فک کنم مدت انجام عمل رو حساب میکرد.
چشم راست تموم شدو دکتر به سراغ چشم چپ رفت. نمیدونم چرایه دفعه چشم تار شد. فکر میکنم داشتم بیهوش میشدم که دکتر که نمیتونس تکونم بده همچین جیغ بنفشی کشید که از خواب پریدم و سعی کردم تمرکز کنم.
بعد هم بلندتر از قبل فریاد میکشید... افرین عزیزم نخواب نگاه کن به نور قرمز عزیزم اها ۷۸٪
۸۰٪ ۸۵٪ ۹۰٪ ۹۵٪ تمام...
بالاخره عمل تموم شد و وقتی چشامو بستن فرستادنم تو اتاق انتظار چشمتون روز بد نبینه.  برای ۱ لحظه که چشمامو باز کردم مرگ رو به چشام دیدم.از ترس اینکه ممکنه کور شده باشم داشتم پس میافتادم.
خلاصه هر جوری بود
۴۵ دقیقه بیحرکت نشستم تا از صدای قربون صدقه های خالم فهمیدم همراهانم رسیدن...

یه ماهی از اون جریان میگذره و من کاملا بیناییم یا بهتر بگم زندگی دوباره را بدست اوردم.
اگر چه بابت تهیه کردن خرج عمل سختی زیادی کشیدم و دوبرابر پولی که برای این کار کنار گذاشته بودم پرداخت کردم اما راضی هستم.
احساس میکنم تازه متولد شده ام و همه چیز در نظرم جدید و زیباست...

نظرات 32 + ارسال نظر
یه آسمونی (خیال می کنه آسمونیه) دوشنبه 4 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 11:48 ب.ظ http://www.aseman.caspianblog.com

باز هم نفر اول من هستم که سر میزنم
باز هم گل کاشتی.
ببین یه کم منا دعا کن.

آرتا دوشنبه 4 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 11:50 ب.ظ http://darkness.blogsky.com

خوشحالم که همه چیز روبه راهه.

حامین سه‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 12:27 ق.ظ http://Haminpersia.persianblog.com

حیف که نمیتونم بگم چشم...

علی وثوق سه‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 02:09 ق.ظ http://alivosogh.blogsky.com

سلام با بلاگت کلی حال کردم میشه لینک یا لوگو من بزاری
مرسی

هیچکس سه‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 05:23 ق.ظ http://hichkas-ptl.blogsky.com

سلام
خدارو شکر. طناز جان یه لطفی میکنی لینک بلاگ من رو اصلاح کنی؟ «هیچکس»، دیگه «هیچکس و نفس» نیست.
پیروز باشی.

صدر چهارشنبه 6 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 02:04 ق.ظ http://khodkar.blogsky.com

سلام!
از اینکه دوباره رنگ زندگی رو با رزولوشن بالا تجربه می کنی خوشحالم!
امیدوارم که همیشه سلامت باشی
موفق باشی
صدر

مهیار چهارشنبه 6 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 02:09 ق.ظ http://iroonikids.com

سلام تبادل لینک می کنی خبرم کن www.iroonikids.com

محسن چهارشنبه 6 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 06:35 ق.ظ http://bomber.blogsky.com

سلام،حرفای قشنگی میزنی!
اگر با تبادل لینک موافق هستی بهبم خبر بده!
مرسی...

رفـــــــــــــــــــــــــــوزه چهارشنبه 6 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 10:08 ق.ظ http://partizanha.blogsky.com

سلام ... خوب هستین ... چقدر خوب که شما دوباره سلامتی تون رو بدست اوردین ... خیلی خوبه ... من حتی اسم عمل که میاد ضعف می کنم، دیگه چه برسه ... ولی واقعاْ استقامتی که از خودتون نشون دادید خیلی عالیه ، فکر کنم شما خارج از کشور باشید، البته اگه اشتباه نکرده باشم . به هر حال در اون شرایط هم کمی وضع فرق می کنه ، و اگه موفقیت در این عمل رو زندگی دوباره قلمداد کنید، بد نگفتید و واقعاْ هم همینطوره . موفق باشید و سربلند

مرده قبیله چهارشنبه 6 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 03:18 ب.ظ http://hallowsky1.blogsky.com

salam
kashki ma ham azin khale dashtim ke ghorboon sadaghamoon miraft
vali nadarim
heyf shod
Movafagh bashi

برونکا چهارشنبه 6 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 04:38 ب.ظ http://boroonka.blogspot.com

وای ی ی ی جدا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

مسیح پنج‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 04:50 ب.ظ http://aaddee.blogsky.com/

سلام

خوشحالم

که برگشتی

که از خودت نوشتی

که عملت موفقیت آمیز بوده

که دنیا رو از این به بعد بهتر می بینی

که حیاتی دوباره یافتی

که تونستی خرج عملو جور کنی

که خاله مهربونی داری

که یه ایرونی مهربونی

...

سربلند بمونی و ایرونی

مریم شنبه 9 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 06:50 ق.ظ http://maryambanoo.blogsky.com

سلام. خوشحالم که همیشه به من سر می زنی و راستش خیلی تعجب میکنم ! چند باری بیشتر وبلاگت رو ندیدم ولی خوب بر خلاف من خیلی پیشرفت کردی و وبلاگت خبلی خوبه و دوست داشتنی... ولی چیزی که من و به نوشتن وادار کرد این بود که من هم می خوام آخر این هفته عمل کنم البته تو ایران و راتش خیلی می ترسم...

صدر یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 03:50 ق.ظ http://khodkar.blogsky.com

سلام!

ناز سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 09:55 ق.ظ http://www.nazpary.net

salam khodaru shokr alan salemin ...pishe man ham biyaa ;;NAZPARY

مرد یخی چهارشنبه 13 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 05:54 ق.ظ http://girl.blogsky.com

سلام
یک دنیا تشکر
تشکر از افکار قشنگت
بای

نوید جمعه 15 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 06:12 ق.ظ http://ExE.BlogSky.com

سلام خوبی ؟ خدا را شکر که شفـــــــــا پیدا کردی . همین !! یه سری هم به من بزن..تبادل لینک .

هلاله پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 05:36 ق.ظ http://helaleh.blogsky.com

سلام

داریوش - عاشق دل گرفته جمعه 22 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 03:07 ق.ظ http://hamdardy.persianblog.com

... سکوت را به دل دعوت کردی ...عالی بود!!!برای اولین بار تمام مطالبت را آن لاین خواندم! کیقف کردم...مرسی...

من جمعه 22 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 03:16 ب.ظ http://sarv.blogsky.com

سلام خوبی مرسی اومدی خدا رو شکر به خیر گذشت مراقب خودت باش

*ستاره قطبی* شنبه 7 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 04:22 ب.ظ http://sabr-omid.blogsky.com

سلام.سلام.
خوشحالم از اینکه عملتون موفقیت آمیز بوده .
امید وارم دفعه آخری باشه که سرو کارتون به اتاق عمل افتاده باشه ..
تا بعد ...

هوخشتره پنج‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 07:43 ق.ظ http://www.hovakshatareh.persianblog.com

سلام
جالب بود فقط حیف که با اون آقا کچله رفیق نشدین!

نوید پنج‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 03:06 ق.ظ http://navidbala.persianblog.com

اینجا چه قشنگ شده. راستی سر بزن بهم

سلام شنبه 5 دی‌ماه سال 1383 ساعت 09:24 ق.ظ http://aaddee.blogsky.com

سلام

فکر نمی کردم تا این حد تولد دوباره جدی باشه

نکنه در حال گذر از مرحله ی نوزادی هستید که آپدیت نمی کنید !!!

در هر حال امیدوارم که سربلند بمونی و ایرونی

نوید شنبه 19 دی‌ماه سال 1383 ساعت 04:47 ق.ظ http://navidbala.persianblog.com

خدا رو شکر. وقت کردی بهم سر بزن

هیچکس سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 04:43 ب.ظ http://www.hichkas-ptl.blogsky.com

سلام
خوبی انشالله؟ نیستی چرا؟!! خیلی وقته غیبت داری!
پیروز باشی.

دادارک دوشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 03:22 ق.ظ http://booose.persianblog.com

برسان باده که غم روی نمود ای ساقی این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی

نرمن در ب در جمعه 14 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 01:31 ب.ظ http://sbn12.tk

سلام...باید تو اوف لاین بخونم اوایلشو خوندم اومدم پایین دیدم خیلی طولانیه واسه همین تو اوف میخونم....موفق باشی....

اشکبوس یکشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 03:09 ق.ظ

فقط میتونم بگم افرین عالیه

محمد شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:58 ب.ظ

خیلی علکی بود به من سر بزن

محسن پنج‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 01:37 ب.ظ

سلام.........ایول .وقتی خوندم به این نتیجه رسیدم که اگه ادم تو بدترین شرایط هم قرار گرفت نباید امیدش و از دست بده ......مثل تو

نادیا پنج‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 06:59 ق.ظ

با اینکه از این موضوع خیلی گذشته ولی عالی بود .
ای کاش من هم اعتماد به نفسی مثل تو داشتم.
موفق و پیروز باشی.

Nadi

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد