داستان من و کیومرث


HydroForum® Group

با کیومرث در یک کتاب فروشی ایرانی بصورت کاملا اتفاقی اشنا شدم.
صحبتهای من و خانوم طرابی فروشنده کتابفروشی توجه او را که مشغول خواندن کتابی بود به خود جلب کرد. نمیدانم چه شد که سه نفری مشغول اختلاط شدیم و چه طور صحبتها بطرف سیاست کشیده شد. من که هیچوقت از سیاست خوشم نمی امد مرتب این پا ان پا میکردم تا صحبتهای ان دو تمام شود و از کتابخانه خارج شوم . اما متاسفانه خانوم طرابی که به قول معروف از ان شاهی های درجه یک بود راضی نبود صحبت را تمام کند. بعد از ۲۰ ذقیقه وراجی و قربون صدقه شاه و اقوامش رفتن ورود یک مشتری باعث شد که سخن کوتاه کند و با معذرت خواهی بسمت او برود. وقتی رفت با خنده و حرکات سر کیومرث فهمیدم که  او هم از صحبتهای خانوم طرابی به تنگ امده بوده.بعد هم  به قول خودش برای جبران وقت طلف کرده من را به کافی شاپ کنار مغازه دعوت کرد. همانطور که مشغول خوردن کیک و چای بودیم صحبت میکردیم و میخندیدیم. دروغ به شما نباشه هر چه بیشتر صحبت میکردیم بیشتر بهش جذب میشدم. شخصیت بخصوصی داشت.خیلی اقا و جنتلمن  و  در عین حال شوخ و با نمک بود و با مزه پرانی هایش مرا به خنده میانداخت. از طرف دیگر به نظر هم نمیامد که اهل دوز و کلک باشد. انجور شد که وقتی از من شماره تلفونم را در خواست کرد با کمال میل در اختیارش گذاشتم.
۳ روز بعد کیومرث زنگ زد و حدود ۲ ساعتی با هم صحبت کردیم و یک بار هم طبق قرار شام را در رستورانی صرف کردیم. 
او خیلی مودب و خیلی مهربان با من برخورد میکرد. رویهم رفته ادم رمانتبکی نبود اما بسیار با حوصله و بشاش بود و این خصایص او را به مردی ایدعال و خوش مشرب در اورده بود.  تنها مسله ای که من را ازار میداد این بود که گاهی وقتها به طرز افراط امیزی از خانواده ام بخصوص در مورد کار پدر و عمویم که باهم کار میکردند پرس و جو میکرد و این سوالات برای من که میدانستم او همه چیز را در مورد من میداند کسالت اور شده بود. یکی از دوستانم که در جریان این رابطه بود عقیده داشت که من زیادی حساس هستم و این سوالات را به مهربانی و اقا منشی او نسبت میداد و مرتب میگفت:
- اگه این سوالها رو نکنه معلوم میشه بهت توجه نداره و تو رو برای ازدواج نمیخواد. بعد هم سری از روی تاسف تکان میداد و میگفت
-خوشی زده زیر دلت ...
و من برای اینکه عکس قضیه را ثابت کنم دست از گله شکایت کشیدم و به قول معروف صبوری پیشه کردم.
مدتی گذشت و ما مرتب با هم در ارتباط بودیم و البته و صد البته رابطه ما از تلفون و گه گاهی پیاده  روی به دید و بازدیدهای خانوادگی و مسافرت کشیده شده بود . و این در حالی بود که همه مشتاق و منتظر لحظه ای بودند که کیومرث از من تقاضای ازدواج بکند.
 مادرم هم خوشحال بود که در این  غربتی که جوانها خودشان را گم کرده اند کیومرث راکه چون اب پاک و خالص بود بدست اوردم .کیومرثی که انقدر خاکی بود که همه را به خودش جذب میکرد. پس حتما همان طور که سمیه میگفت خوشی زیر دلم زده بود.
 اما دست خودم نبود. حساس شده بودم و به همین دلیل کم کم  گفتگوها لطف خودشان را از دست میدادند و محبت کمرنگ میشد .یواش یواش رفت و امد ها هم کم و کمتر شد  و ناراحتی من وقتی به اوج خودش میرسید که او بی پروا در مورد دختر عمویم و رابطه من با او پرس و جو میکرد.
-اخر هفته ات چطور بود عزیزم؟
-رفته بودم با دوستام بیرون. جای شما خالی. تو چکار کردی؟
- من هم رفته بودم تولد یکی از بچه ها اتفاقا دختر عموت هم انجا بود
بعد از دهانش پرید
-قبلا که تو یک فروشگاه کار میکرد الان کجاست؟
برای اولین بار رودربایستی را کنار گذاشتم.
-ببینم نکنه از دختر عموی من خوشت میاید که ان قدر در موردش سوال میکنی؟
خنده کشداری کرد 
-عزیزم زیادی حساس شدی
 این حرف خیلی برایم گران تمام شد و با دلخوری تلفون را قطع کردم و خدا را شکر کردم که او انجا نبود که وگرنه سیلی محکمی به صورتش میزدم.  لحظاتی با خودم خلوت کردم و احساسات را کنار گذاشتم . مادر را طلبیدم و او را در جریان گذاشتم و او شروع کرد به دلداری که
-شیرین جان  برای چی خودت را ناراحت میکنی مادر. این که کاری نداره زنگ بزن به دختر عموت و جریان را ازش بپرس.
 چون مدتها بود بین من و بهرخ شکراب بود از اینکار صرفنظر کردم . عوضش به دوستم  مهوش که سرش برای این کارها درد میکرد زنگ زدم .پس از مشورت با او تصمیم گرفتیم هر طور شده ته توی قضیه را در بیاوریم و هفته بعد در جشن تولد یکی از دوستان نه چندان صمیمی کیومرث و بهرخ دختر عمویم را درحالی که دست در دست و لبخند زنان از در وارد میشدند غافلگیر کردیم. دختر عمویم که خیلی بی تفاوت ادامسی را که در دهانش بود جا بجا کرد و لبخند زد و کیومرث به محض دیدن من بحدی رنگش پرید که به قول مهوش انگار به ملکوت اعلی پیوست.
بعدها معلوم شد که این اقا از قبل با فامیل من اشنایی داشته و فقط به خاطر حرف کشیدن از من و بقول خودش تحقیق در مورد دختر عمویم من را ببازی میداده.
اقرار میکنم که خیلی زجر کشیدم و ان بی انصاف حتی زنگ نزد که معذرت خواهی کند. اما از انجایی که لطف خداوند شامل حالم بود بتدریج فراموشش کردم.
و قسمت این شد که  با پسر عموی مهوش که وکیل دعاوی بود و مدتها طالب من بود ازدواج کنم و از هر لحظه زندگی مشترکم لذت ببرم.
از کیومرث هم بیخبر نبودم. از مهوش و پریسا خواهرم شنیده بودم که مدتی با بهرخ  نامزد بودند و در طی این مدت بهرخ هم نازنی نکرده بوده وبقول پریسا بعد از این که حسابی کیومرث خان را دوشیده شب عروسی با یک نه جاندار احوال اقای داماد و عروسی  را بهم زده بوده ...
 چند ماه بعد وقتی پسرم از اب و گل در امد به فکر پیدا کردن کار افتادم. از قضا یکی از منشیهای شوهرم چون مسن بود توانایی کار تمام وقت را نداشت و مدتها بود که از شوهرم درخواست میکرد ساعتهای کاریش را کم کند وقتی دید دنبال کار هستم  ساعتهایش را با من تقسیم کرد.
من که از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم با اجازه شوهرم و با شوق کار را شروع کردم . طبق برنامه صبح ها بامشاد را به مهد میگذاشتم و نزدیک عصر امین شوهرم بچه را از مهد نزدیک کار میاورد و سه تایی به خانه میرفتیم و خانوم حمیدی و اقای اشتری شیفت بعد از ما را پر میکردند.
یکی از روزهای خسته کننده و  داغ تابستان پشت میز نشسته بودم و  کلافه با تکه ای کاغذ خودم را باد میزدم. ساعت ۱ که شد نفس راحتی کشیدم. میز را مرتب کردم و کیفم را برداشته و منتظر همسرم نشستم. ناگهان تلفون زنگ زد خانوم حمیدی  بود که میگفت کاری برایش پیش امده و ضمن  عذر خواهی فراوان خواهش کرد ساعت دیگری هم انجا باشم تا او خودش را برساند و بعد یاداوری کرد که پرونده اقایی به نام خسروی که یکی از موکلین اقای اشتری هستند را اماده کنم. بعد هم خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت.
نام خسروی که نام خانوادگی کیومرث هم بود مرا به فکر فرو برد و بعد از مدت زیادی فکر کردن به خودم قبولاندم که ممکن است یکی ار اقوام او باشد و یا شخصی که شباهت اسمی داشته باشد. اما وقتی در باز شد و  او وارد شد از روی ناباوری چشمانم را باز و بسته کردم.
اشتباه نمیکردم خودش بود با همان قد و قامت و موهای مشکی.تنها فرقی که کرده بود که به چینهای ریز کنار چشمان و عینکی با قاب سیاه بود که خیلی بهش میامد.
بمحض اینکه من را دید رنگش پرید و دست پاچه شد. و من با وجود این که دل توی دلم نبود با ارامشی کاملا ساختگی ازش خواستم که بنشیند و پس از این که ورودش را تلفونی اطلاع دادم مجله ای بدست گرفتم. او هم همانطور که با دسته کیفش بازی میکرد دور و ور و گاهی من را زیر نظر داشت. میدانستم به چه فکر میکند اما زیر برق نگاه هایش بی طاقت شده بودم و خدا خدا میکردم خانوم حمیدی هر لحظه از راه برسد. همچنین از این که تا ان موقع شوهرم دنبالم نیامده بود نگران شده بودم.
دلشوره و نگرانی اشوبی در دلم بوجود اورده بود و حال بدی داشتم. برای اینکه از نگاه های پر حسرتش فرار کنم به دسشویی پناه بردم. مشتی اب به صورتم زدم و حالم که بهتر شد دوباره به سمت میزم حرکت کردم .  همزمان با امدن من در باز شد و خانوم حمیدی همراه با شوهر و بچه ام وارد اتاق شدند. با امدن شوهرم که با یک دست بچه را بقل گرفته بودو با دست دیگر دسته ای گل رز از ته دل خندیدم.شوهرم گونه ام را بوسید و گل را به دستم داد و برویم لبخند زد.کلام مهربانش نگاه های حسرت امیز کیومرث و روزهای تلخ گذشته من را از خاطراتم دور کرد. همانطور که  از خانوم حمیدی خداحافظی میکردم بامشاد را از بقل امین به اغوش خودم کشیدم و با اطمینان و شادی مطلق بدون این که نیم نگاهی به کیومرث بیندازم  او را پشت سر گذاشته و در کنار شریک زندگی ام بسمت خانه گام برداشتم.
نظرات 36 + ارسال نظر
منصور همون آسمون که باهاش بدی. دوشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 04:24 ب.ظ http://www.aseman.caspianblog.com

سلام. بی معرفت گفتم آپدیت کردی خبرم کن. نکردی.بهت گفم که هر شب سر میزنم ببینم update کردی یا نه؟ اون از قالب که کلی گذاشتیم سر کار و الکی با این که به یه نفر دیگه گفته بودی برات درست کنه به من میگفتی. اشکال نداره. شاید من زیادی خرم!!!!!!!!!!!!!!
داستان هم طولانی بود save کردم بعدا می خونم و دوباره کامنت میزارم.
یا حق التماس دعا
شاید از اونجا هم دعای شما بگیره.
موفق باشید.

امیر دوشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 05:43 ب.ظ http://durdast.persianblog.com

سلام از محبتت ممنونم اگر منظورتان از متن همان شعری ست که برایش پیام گذاشتید باید عرض کنم که ان شعر از اخوان ثالث است که بعد از انقلاب چاپ نشده .واما زندگی ....بگذار تعریف زندگی را از زبان خود اخوان که در این امده بنگریم اگر دوست داشتی نگرش او را به زندگی بدانی کتابش را بخوان یا نوشته هایم را دنبال کن حق نگهدارت

آرتا دوشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 10:38 ب.ظ http://darkness.blogsky.com

به به ...سلام طناز جان. بالاخره آپدیت کردی. خوشحالم. ماجرای جالبی بود . میبینی دنیا خیلی کوچیکه!

دریا دوشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 10:39 ب.ظ http://drayadarya.blogsky.com

داستان آموزنده‌ای بود.

رفوزه سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 12:53 ق.ظ http://partizanha.blogsky.com

سلام
خاطره ی جالب و نمی دونم ؛ شاید آموزنده هم بود ...
به هر حال براتون آرزوی موفیقت دارم
بدرود

صدر سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 03:09 ق.ظ http://khodkar.blogsky.com

سلام !
نقل جالبی بود!
یه جورایی خیلی از این ماجرا خوشم اومد!
موفق باشی
صدر

امیر سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 04:01 ق.ظ http://amirghaedi.persianblog.com

salam.khubin?khanum gol,mage matne weblogo nakhundin?ya nazarato!!!ye negah benzain,javabetono migirin!!!Movafagh bashid&shad!Bye

من سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 05:46 ق.ظ http://sarv.blogsky.com

سلام دیر آ پ کردی اشکال نداره در عوض جالب بود مرسی اومدی

حامین سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 12:27 ب.ظ http://Haminpersia.persianblog.com

کارت حرف نداره...ولی یه چیزی که شدیدآ باهاش مشکل دارم اینه که سایز فونتت خیلی کوچیکه و یه جورایی چشمام ترکید تا تونستم بخونمش!!

هیچکس و نفس سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 02:37 ب.ظ http://hichkas-ptl.blogsky.com

سلام
واقعا ماجرای جالبی بود. ممنون از اینکه به ما سر زدی...
پیروز باشی.

سوا سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 05:21 ب.ظ http://seva.persianblog.com

داستان نوشتی عزیز...
دنیای خیلی کوچیکیه ولی این کوچیکیشم گاهی وقتا خیلی جالبه...
شاد و پیروزباشی.

آسمانی چهارشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 02:32 ق.ظ http://aseman.caspianblog.com

سلام. دوباره سر زدم. مطلب خوبی بود؟ چرا کسی تو نظرات نگفته بود بده؟

پوریا چهارشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 05:42 ق.ظ http://tanboor.blogsky.com

من عاشق بابام هستم .

سرمه چهارشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 05:23 ب.ظ http://avayeatash.blogsky.com

آخــــــــی چه خوشبخت...

آرش چهارشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 05:40 ب.ظ http://arash2537.persianblog.com

درود،از خواندن نوشته های شما لذتی وصف ناشدنی می‌برم...منتظر مطالب بعدی شما هستم...من هم به روز شدم خوشحال می شم التفاتی فرمایید...پیروز و به روز باشید.

قارچ سوخاری-کچاپ+سون آپ رژیمی پنج‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 05:29 ق.ظ http://lonleymoon.persianblog.com

سلام:).....تا اونجایی که من متوجه شدم یه ماجرای شخصی رو نوشته بودی:)قشنگ بود

مسیح پنج‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 09:17 ب.ظ http://www.aaddee.blogsky.com

سلام

چه خوب کردی که برگشتی

می بینی که مخاطبین تو هم کم نیستن

اونم بعد از مدتها تاخیر

این نشون می ده که هر دو عادی هستیم و عادی می نویسیم

اما عادی بودن یه مشکلاتی هم داره

مثلا من بالاخره متوجه نشدم که شما طنازی یا نازخانوم یا شیرین جان ؟؟!!! ...

راستی این داستان ادامه داره ؟

سربلند بمونی و ایرونی

سارا جمعه 20 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 07:05 ق.ظ http://cottage.persianblog.com

خوشبخت باشی ..همیشه خوشبخت باشی

ء]Nؤ جمعه 20 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 07:08 ق.ظ http://WWW.MONAZAHED.PERSIANBLOG.COM

KHAYLI KH,B BOD BE MANAM SAR BEZAN

محمدرضا جمعه 20 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 01:40 ب.ظ http://mrezakhosravi.persianblog.com

سلام . ممنون ئکه به من سر زدی باز هم منتظر خواهم بود . شاد باشی

مهدی شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 08:53 ق.ظ http://bun-bast.blogsky.com

سلام.
ممنون از این که سر زدی.
خوش حال میشم بازم اسمت رو ببینم.
سبز باشی بای

مردیخی دوشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 09:52 ق.ظ http://girl.blogsky.com

چه داستانه باحالییییی...

هلاله دوشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 02:32 ب.ظ http://helaleh.blogsky.com

سلام...مرسی که سر زدی....خسته نشدی اینهمه نوشتی؟...آف میخونم

انیشتین پنج‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 02:31 ق.ظ http://anishtain.persianblog.com

این داستان خودت بود؟

هوپا شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 03:09 ق.ظ http://www.hupaa.com/Page/address.php

دوست خوبم سلام
وبلاگ زیبا و پرباری داری.
راستی یه پیشنهاد. این روزا داشتن یه آدرس ایمیل کوتاه و زیبا خیلی مشکل شده.
سایت ما در ازای قرار دادن لوگو یه آدرس ایمیل به شما هدیه میده.
البته با هر عنوانی که دوست دارید. حتی عناوین دو سه حرفی.
برای توضیحات بیشتر لینک URL این یادداشت رو ببین.
سعی کن این موقعیت رو از دست ندی.
ممنون

رضا دوشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 12:51 ق.ظ http://arman66.blogsky.com

سلام طناز جونم
بی وفا یک ایمیلی یک احوال پرسی. نکنه دیگه منو فراموش کردی. خیلی منتظر شدم.................
تونستی یک ایمیل برام بزن
راستی این داستان کی است؟
مواظب خودت باش

کیومرث چهارشنبه 1 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 09:04 ق.ظ

عجب ماجرای عجیبی

نوید سه‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 11:52 ق.ظ http://navidbala.persianblog.com

سلام خوبی؟
یادی از ما نمی کنی. سر بزن

رضا جمعه 17 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 02:25 ق.ظ http://parchin.blogsky.com

سلام،
ممنون به من سر زدین. داستان طولانی ای بود. ولی من خوندم. جذاب بود. کوه به کوه نمیرسه. اما آدم به ادم میرسه.

نوید جمعه 1 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 02:21 ب.ظ http://navidbala.persianblog.com

بابا سری هم بهم بزن

نیما جمعه 1 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 03:26 ب.ظ

قشنگ بود

سالومه جمعه 30 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:18 ق.ظ http://salomehh@blogfa.com

سلام خیلی حال کردم با مطلبت اخ که اون نگاههای حسرت ابرش به همه او ن زجرایی که کشیده بودی می ارزیدایول خدا چه خوب جواب همه ور میده موفق باشی خداحافظ

بهروز چهارشنبه 7 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:12 ق.ظ http://www.behruzborumand.blogfa.com

سلام خوبید ؟
شاید وبلاگه من متفاوت با شما باشه ولی داستانتون رو کامل خوندم

elahe شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:19 ب.ظ http://www.manohamsaram.blogfa.com

سلام......واقعی بود.....واقعا جالب بود
من تحت تاثیر قرار گرفتم
حقش بود...خداجوابشو خوب داد
الان درچه حالی...

lopper پنج‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:42 ب.ظ http://lopper.blogfa.com

اااااا!!!
بابا داستان واقعی باشه خیلی سوژستا!
بده 1000راه نرفته بسازن از روش...به خدا جدی میگم...
دمتون اینا گرم...وب باحالی داشتیده بیدین...
منم چند تا وب نا موفق داشتم...که بیخیالشون شدم و یه وب جدید زدم...
اگه دوس داشتین add کنین منو...

علی چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:04 ق.ظ

ایجا چت روم هستش یا فیس بوک یا...............
داستانتون هم بد نبببببببببببببببببببببببببود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد